سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :0
بازدید دیروز :16
کل بازدید :88827
تعداد کل یاداشته ها : 118
103/1/10
12:9 ص

عموما هر شروعی را پایانی است و چقدر دلنشین است پایانی که با خاطره ای خوش همراه باشد و من هم تولد نازنینی را که هنوز ندیده ام را نقطه پایان این صفحه می دانم روزگار را چه دیدی شاید روزی بیاید که همان تازه از راه رسیده بخواهد این صفحه را مجدد بگشاید و ملودی خوش آهنگ زندگی را بر آن جاری کند - زندگی بازی های عجیب زیاد دارد - اما در هر صورت امروز که فرصت کردم و سری به این بلاگ زدم ترجیح دادم که پایان کارش را اعلام کنم . روزگاری که مشغول این صفحه بودم برایم خاطره انگیز و زیبا بود هیچگاه اولین روزی را که سر آغاز این امر شد و خاطره آن را از یاد نمی برم و امید که خاطره های خوب تکرار شود. (برای همین رمز ورود تغییر کرد)


93/5/13::: 2:40 ع
نظر()
  
  

بر سنگفرش زمان

می نهد گام

می رسد به گوش

نوای خوش زندگی

با آغازین گریه های

                 ملودی

مبارکه گل تقدیم شما


93/1/17::: 9:12 ص
نظر()
  
  

بهار می آید 

در هیأت گلی

شقایقی شاید


93/1/1::: 9:59 ص
نظر()
  
  

زیر برف هم می توان رفت

هنگامی که خاطره دوستی 

تو را گرم می کند


92/12/26::: 4:43 ع
نظر()
  
  

و ناگهان یکی خواهد رفت

و دیگری سکوت سرد تنهایی را در آغوش خواهد گرفت

و دانه های غلتان حسرت

بر گونه های خیس تمنا جاری خواهد شد

و خراش سهمگین دلی را به یاد خواهد آورد

که دیگر هرگز نخواهد بود

و آه سردی که تمام بودنش را

و نفس های آینده اش را

به شماره خواهد انداخت


92/12/17::: 8:23 ص
نظر()
  
  

همچون دو غریبه در کنار هم

آرمیده در رختخوابی زیبا

غلت خورده در آغوش هم

با دو دنیای دور از هم

بوسه بر گونه های این

در خیالش اما آن

رختخوابی اما شیک

با اتاقی خوش رنگ 

مرد و زن با همند ولی

غریبه در آغوش هم


92/12/14::: 8:47 ص
نظر()
  
  

می گن اگه می خوای بشی راننده           یا تند بری و بزنی تو دنده

باید بری تا بگیری گواهی                          تا برسی به جایی و نوایی

اما ای کاش که توی زندگانی                    می شد آدم بگیره یه گواهی

می رفتی و می خوندی و می دیدی         دو ره های مختلف و کلیدی

البته بین خودمون بمونه                           دوره های عملی هم می تونه ،

خیلی از این گره ها رو واکنه                    چشم و گوش ما مردا رو وا کنه

اما مگه می شه به این زنا گفت                که من با صغرا یا که اون کبرا جون ،

قبلنا توی کلاسای آزمون                         با هم می گفتیم و می خوندیم آسون

فوری میشن حکیم و فیلسوف دهر          میان برات میگن از این حق زن

اگه توی می تونی بری کلاسی               پس چرا ما نباشیم  اونجا راضی

حق زنا چی میشه این زمونه                  فمنیست و حقوق ما کدومه

ای بابا اصلن بی خیال ولش کن              همون کلاس و تئوری جمعش کن

خلاصه داشتم می گفتم از کلاس           نه اون کلاسی که شده برا خاص

آدمها قبل از این که دو تا بشن               باید بدونن که دو تا جمع میشن

با هم برن با هم بیان همیشه                  زندگی تنها و تکی  نمیشه

وقتی می گن با همدیگه همسریم          یعنی  که از همه سرا سرتریم

کاشکی تو اون کلاسا این چیزا رو           برای ما میگفتن و میدادن اون راها رو 


92/12/11::: 11:46 ص
نظر()
  
  

ابر ، باد ، باران

سکوت جاری در بیابان

زوزه ی سگهای خیابان

برق تند نگاه نگاهبان

رعد خروشان آه غریبان

.

.

.

یک نفر می پرسد :

به کجا می رود این لحظه تنهایی من

.

.

.

چشمک بی وقفه راز

می خورد بر تن شب های دراز

تن نمناک درخت

تکیه گاه تب  پیشانی مرد

زندگی یعنی چه ؟

و چرا این همه درد؟

و چرا این همه برسش بی پاسخ سرد؟

درد از پی درد

.

.

.

قطره آبی بر چهره گل

گل سرشار از شادی یک لحظه ناب

جاری آب روان

در جویبار باریک زمان

بارش بی وقفه بودن

در رگ تاریک زمان

و . . .


92/10/11::: 4:10 ع
نظر()
  
  

زمان با شتاب می رود و من استوار بر جای مانده ام

با خود می اندیشم

                   «به کجا چنین شتابان»

غرق در سکون خود

ایستاده بر قله ی آرامش خیال

به دور از هیاهوی شتابناک لحظه ها

نه به آینده که به حال نگاه می کنم . . .

چه کرده ام که نیاز به شتاب و آینده داشته باشد

آینده ی من هم اکنون است

فراموش شده و مانده در زیر

                                          غبار سنگین رخوت و بی حرکتی


92/10/1::: 9:43 ص
نظر()
  
  

اعتقاد چیست ؟ آیا ما باید اعتقاد داشته باشیم ؟ آیا ما باید اعتقادمان را – اگر داشتیم – به دیگران نشان دهیم و بنمایانیم ؟ آیا باید راجع به اعتقادمان صحبت و بحث کنیم ؟

اینها سوالاتی است که اگر بخواهم راجع به اعتقاد صحبت کنم ذهن مرا به خود مشغول می نماید ، چرا من باید اعتقاد به چیزی داشته باشم و اگر اعتقاد داشتم آیا باید آنرا به دیگران بگویم و یا اجبار کنم که دیگران هم آنرا بشنوند و راچع به آن با ایشان صحبت کنم . آیا من باید اعتقادم را به دیگران بقبولانم و یا اگر دیگری توانست اعتقادش را به خورد من بدهد .

اصلا اعتقاد به چه معنی است .

در فرهنگ معین چنین آمده است : باور داشتن ، باور داشتن به یک دین ، باور ، گروش

اگر بر اساس همین یک نظر هم بخواهیم صحبت کنیم یقینا مردم و یا به تعبیر یار تازه این جماعت همه اعتقاد مندند و اعتقاد دارند ، حال به چه چیزی جای بحث بسیار دارد. ولی نکته ای که قابل انکار نیست باورمند بودن و اعتقاد داشتن مردم است .

سوالی که یار تازه مطرح کرده است ناقص به نظر می رسد احتمالا قسمتی از سوال در ذهن خودش جا مانده و قسمتی از آن بیرون آمده است .

کدام مشکل مورد نظر است که می خواهیم آنرا به عدم اعتقاد یا عدم اعتمادشان به اعتقاد ربط بدهیم . اول طرح مشکل کنیم بعد راجع به آن حرف بزنیم .

آری در هر صورت اگر من هم بخواهم به همین کلی سخن بگویم چنین می گویم مردم -عموم مردم- اعتقاد دارند اما کیفیت اعتقاد فرق می کند و باز به نظر من اکثر مردم به اعتقادی که دارند اعتماد ندارند و یا اگر دارند باز هم کیفیت و درجه آن فرق می کند .

فکر می کنم این عبارت از فیه مافیه مولوی باشد : آری این شخص معتقدست، اما اعتقاد را نمی داند، همچنانکه کودکی معتقد نان است اما نمی داند که چه چیز را معتقد است، و همچنین از نامیات (نباتات)، درخت زرد و خشک می شود از تشنگی، و نمی داند که تشنگی چیست.


92/9/27::: 4:26 ع
نظر()