نه سلامی
نه علیکی
در ایامی که دیوار به دیوار
می سپردیم روزگاران
به دیار فراموشی
همسایه ی ما رفت
و نه حتی خداحافظی پایانی
*
یاد دارم
روزگاری که نه چندان دور است
آن زمانی که هنوز
واژگان معنی ی خود داشتند
و نبود هیچ مجازی در کار
آن زمانی که محبت ، دوستی ، عشق
نه بر لب ها
که در قلب ها جاری بودند
شبهایی چه طولانی و دراز
در کنار همسایگان ، خوش و ناز
می رسانیدم شبان تا نیمه به راز
تخمه های سیاه و دانه های قرمز انار
نارنگی هایی با پوستهای روشن و صاف
قلیانی با دودی سفید
کوزه ای که در آن
عروسک کوچک پلاستیکی غوطه می زد
در گوشه ی اتاقی پر از خنده و شادی
با دخترکان دور از گناه و زشتی
نقش عشق می زدیم و تار و پود زندگی می بافتیم
همسایه ما رفت
گویی که نبوده است از اول
من نمی دانم چه نامی داشت
یا از کدام تیزه و خانه ای بود
شاید این
این جدایی سرد و تاریک
نشانه ایست از
دنیای جدید
دنیای مدرن عصر جدید