دلم برای خودم تنگ شده است
برای کسی که می شناختم
پیش از آنکه از پرده مخملین صحنه بگذرد
ما توان تنهایی را نداریم
پس اجتماع را ساختیم
هزاران تنها کنار هم
کودکی خسته و پیر
می کشد ریسمان را
باز در می غلتد
یک عروسک به زمین
می بریم مادر را
تا سپاریم به خاک