در سرزمینی که آفتاب از مغرب طلوع می کند
سخن از طلوع آن از شرق
جز مرگ ارمغانی نخواهد داشت.
شخصی که به انتهای خیابانی می رفت از من آدرسی پرسید. گفتم:باید به ابتدای خیابان بر گردی. او لبخندی زد و به راهش در امتداد خیابان ادامه داد. یعنی به همان راهی که می رفت.
مطمئنا او آنقدر به پرسیدن ادامه می دهد تا کسی با دست جهت حرکت او را نشان داده و او قویدل از تایید "دیگری" به راه "خویش" برود.
ورزشهای سنگین به من می فهماند که وجود دارم و جسم من چیزی فراتر از شخصیتهای رمانها و داستان هاست. این تنها راه بود برای من که جسمم را کشف کنم، آنرا کنترل کرده و در "صراط مستقیم" نگه دارم.راه دیگری نبود برای فرو نشاندن غلیانهای تنی که مثل آتشفشان می جوشید و می خروشید از تب و تابی که ذهن را هم می آشفت. گاهی که آموزه های دینی در برابر تحولات فیزیولوژی کم رنگ می شد ، احکام شرع سر ناسازگاری بلند می کرد و واعظ درونی را وا می داشت تا مدام نهیب گناهکاری و نا پاکی بزند.
ورزش بوکس را به خاطر فشاری که به جسم می آورد بر گزیدم ولی به دلیل خشونت ذاتی آنرا رها کردم ولی بدنسازی و کوه نوردی را همچنان ادامه دادم و طغیانهای تنم را با افزودن وزنه ها و سنگینی کوله پشتی خفه کردم. آنقدر این کار را برای حفظ پرهیزکاری ادامه دادم که از حد تحمل بدنم گذشت و کارم به بیمارستان و جراحی کشید. وقتی با یک وجب بخیه در شکم و با هزار درد و ناراحتی به ضرب و زور آمپولهای مسکن خوابم برد آنقدر به شانه هایم زدند تا چشمهایم را باز کردم. بی اختیار از هوش می رفتم وبا تکانی به هوش می آمدم. آنها را می دیدم که حرف می زدند اما مغزم هنوز از شدت درد و دارو بی هوش بود. بارها حرفشان را تکرار کردند و تکانم دادند تا مغزم چیزی را که می شنید فهمید."پاشو نمازاتو بخون داره قضا می شه".
همیشه با اولین پولی که به دستم می رسید کتاب می خریدم. داستانها تداوم آن دنیایی بودند که در آن زندگی می کردم،چیز یاد می گرفتم، رشد می کردم و ارزشها را می شناختم.
یکبار پدرم با حالتی اسفبار به کفشهایم نگاه کرد و گفت:اگر پوشیدن این پلاس پاره ها تو رو ناراحت نمی کنه،منو خجالت زده می کنه این پول رو بگیر و برو یه جفت کفش نو بخر!
عصر همانروز که خوش خوشان با همان کفش کهنه ها وارد کوچه شدم پدرم روبرویم سبز شد و با یک نگاه به کتابهای زیر بغلم همه چیز را فهمید و وقتی کتابهایم با خشم به پشت بام خانه همسایه ها پرواز کردند فهمیدم که گاهی یک جفت کفش نو از چند تا کتاب نخوانده بهتر است و بعضی چیزها را باید در دنیای واقعی یاد گرفت.
بعد از ظهر روز چهار شنبه 25 ام خرداد است تو قسمت ما من تنها هستم همه رفتند من هم تا حالا کار داشتم و مشغول بودم امروز روز خیلی شلوغی بود اما خوشبختانه همه چیز به خوبی و خوشی پیش رفت چند تا خبر خوب به چند نفر دادم که کارشون درست شد و مشکلی که داشتند بر طرف شد و خودم هم یک خبر خوبی را که چند ماه منتظرش بودم بالاخره دریافت کردم . امروز با امین هم تلفنی صحبت کردم چند روز بود ازش بی خبر بودم با توجه به این شلوغی ها کم کم داشتم نگرانش می شدم که خودش زنگ زد آخه یک اس ام اس بهش زدم ولی هیچ جوابی نیامد گفت که سرش شلوغه و میخواهد زودتر برگرده به خونه اش و قصد کرده که یک داستان بنویسه و توی وب بگذاره من هم منتظرم تا ببینم چی می نویسه . خیلی دوست دارم که من هم یک چیزی بنویسم ولی از اونجائی که فکرم خیلی این چند وقت مشغول چیزهای متفرقه شده نتونستم چیزی جمع و جور کنم فقط یک تکه هایی رو روی وب گذاشتم که بیشتر از سر تفنن بود مثل همین که الان گذاشتم با خودم گفتم حتی اگر شده همین جوری هم بنویسم بهتر است تا اینکه چیزی ننویسم اگر بتونم و خستگی آخر وقت هر روز کاری اجازه بده می خوام هر روز لااقل شرح همان روز رو بنویسم که یک تمرینی باشه حتی اگه چیز مفیدی نداشته باشه چند روز پیش یه شعر از دکتر شفیعی کدکنی خوندم که یک مصرعش رو روی تابلوی اتاقم یاد داشت کردم خیلی ازش خوشم اومد فکر می کنم امین هم خوشش بیاد آخه یه جورایی به نوشتن هم می شه ربطش داد می گه : بسرای تا که هستی که سرودن است بودن به نظر من سرودن رو هرچی که بگیری مصرع خیلی با معنی و مثبتی است سرودن رو مساوی بودن کرده است و بودن رو مساوی سرودن و شاید بتوان گفت که یکی از آرزوهای آدمها که به نظر من جاودانه بودن است با سرودن برآورده میشه وقتی که یه چیزی می سرائی و از خودت به جا میگذاری همیشه هستی پس بسرای تا که هستی که سرودن است بودن .
دیشب مسواک نزدم
امشب می خواهم قضایش را بجا آورم
و دو بار مسواک بزنم
اما نوجوانی ام را نمی دانم چه کنم
شاید پول بدهم کسی بجایم بزند
قطعه "لطافت گل و سختی سنگ" را که خواندم موضوع جالبی برایم پیش آمد. من کوه نسبتا زیاد رفته ام ، کوههای مختلف ، جوی و جویبار هم زیاد دیده ام با سنگ های مختلف و گاه بسیار زیبا اما راستش هیچکدامشان به صورت مشخص در ذهنم باقی نمانده اند ولی یک بار در سالهای دور به کوه سفر کردم و در قله کوه تک گل شقایقی را دیدم در زیر آفتاب که مقداری آب بهش دادم و نوازشش کردم با خواندن این متن که شاید نظر نویسنده القاء ماندگاری و استواری سنگ است من بیشتر به یاد آن شقایق افتادم برایم هم جالب بود و هم عجیب . براستی چرا ؟
با خودم فکر کردم شاید به خاطر زیبایی گل باشد ، شاید لطافت آن ، شاید تنهایی آن . هر کدام از اینها که باشد نمایانگر ویزگی ای است که برای خلق یک اثر هنری نیاز است . یک اثر اگر می خواهد ماندگار باشد نیاز به سختی و ماندگاری ظاهری ندارد حتما نباید سنگ باشد با عمر چند صد ساله گاهی اوقات یک گل با عمری چند روزه ماندگار تر است مهم این است که چقدر اثر گذار باشد و اون شاخه گل هنوز هم اثرش در ذهن من باقی است و چندین بار با دوستان آن صحنه را به یاد آورده ایم پس اگه یکی بهمون گفت عمرت مثل گل باشه ناراحت نشیم به کوتاهیش فکر نکنیم به اثر گذاریش بیندیشیم.
دانه شقایق با اولین بارشهای بهاری جوانه می زند،سبز می شود وبه گل می نشیند و با اولین تندبادهای تافته تابستانی می پژمرد و خشک می شود.یک تکه سنگ سالها در بستر رود می غلطد و صیقل می خورد تا قلوه سنگی گرد و تراش خورده می شود اما سالیان درازی پس از مرگ رودخانه همچنان شاهدی بر وجود رودی است که روزی جریان داشته.
گاهی فکر می کنی برای چی بنویسم؟ برای چه کسی؟ چه چیزی را بگویم؟ در باره بار کمر شکن سنت که حالا دیگر زانوانم توان تحملشان را ندارند؟ درباره این بنویسم که چطور این بار گران را از پشت بیاندازم؟با کمر خمیده ام با توان به تاراج رفته ام چه کنم؟زخمهایی را که حمالی هزاران ساله سنت در روحم ایجاد کرده چطور درمان کنم؟
نوشتن هم مثل خیلی از کارهای دیگر انگیزه میخواهد. حس و حالی برای گفتن. امیدی برای یافتن مخاطب. دلخوشی از اینکه نوشته ات خوانده می شود و با کسی که شاید هرگز ندیده ای همدلی می کند.کسی دور و ناشناخته بعد از خواندن حرفهای تو سری تکان می دهد،لبخندی می زند و تسلای دلی می یابد.
با این همه می نویسی و هنگامی که قلم به دست می گیری دیگر مخلوق نیستی حتا از نوع اشرفش،خالقی هستی قادر متعال و فعال ما یشا. الهه ای هستی که می آفریند ورای تمام بایدها و نبایدها و می دانی که نوشتن خود معجزه ای است دریافتن مخاطب و ایمان داری به یافتن چیزی که از نوشتن زاییده میشود.