پیوند ها دات آی آر
کابوس روزهای من
هرلحظه و هر جای که من
با پای لنگم می روم
فکرش را بکنید اگر قرار بود در این دنیای حقیقی هم هرجا که می خواستیم برویم و هر کاری که می خواستیم بکنیم - و البته اون جاهها و کارها موافق طبع برخی نبود - صفحه ای یک دفعه از آسمون می افتاد و جلوی راهت رو می گرفت و وقتی گرد و خاک ها می خوابید با کمال تعجب می دیدی عنوان روش نوشته پیوندها دات آی آر یا به زبون لاتین (payvandha.ir) واقعا فکرش بکنید ، چقدر جالب می شد . احتمالا توی شهرمون پر می شد از صفحاتی که در اونها یکسری نصایح شیک و زیبا و گاهی اوقات گرافیکهای نازنینی روش نوشته شده بود و در این صفحات هم دریچه هایی باز می شد که ما رو به یک زندگی خوب و خوش و سالم دعوت می کرد ، دریچه هایی که فکر همه چیز را کرده بودند : سرگرمی ، بازی ، فرهنگی ، ادبی ، مذهبی ، سیاسی ، اجتماعی و دهها دریچه دیگه که هر کدوم دنیایی را به ما نشان می دادند که فقط یک قدم با ما فاصله داشتند و با یک قدم ساده و سریع می تونستیم غرق نور و روشنایی و شادی شویم . اونوقت دیگه اصلا نیاز نبود که قدم در تاریکی و جهل و نادانی برداریم اصلا چه معنایی داره که ما سر به جاهای بد بزنیم و این خیابانهای راست و مستقیم را ول کنیم و به هر بیراهه و کوچه بس کوچه ای سر بزنیم و چه بسا که یک دفعه از کوچه باغهای تو در تو و تنگ و تاریک سر در بیاریم، تازه هیچم معلوم نیست که اون جاها چه بلاهایی ممکنه که سرمون بیاد و یا ما بلایی سر کسی بیاریم راستش هیچی بعید نیست. اصلا مگه خودمون خیابون نداریم پارک نداریم ، سینما نداریم ، رستوران نداریم . ما کتابخانه ها و مراکز فرهنگی ای آنجنانی داریم که الان - همین الانی - که شما مشغول خواندن این خط خطی ها هستید خیلی ها از خداشونه که این مراکز را داشته باشند حال شما می خواهید به او ن جاها که معلوم نیست کجا هستند بروند خیلی بی انصافید.
واقعا فکرش را بکن یک نفر دائم کنارت باشه مثل این فیلمهای کارتونی و هی بهت بگه از این جا نرو از اونجا برو چقدر خوب می شد همه چی درست و عالی در می اومد.
دقیقا مثل همین دنیای مجازی خودمون که هرجا می خوایی بری اون فرشته خوش اخلاق و مودب پیوندها دات آی آر از راه می رسه و می گه پسر خوبم ، دختر نازنینم از این راه نری ها گرگه نشسته و کمین کرده که تو رو بخوره بیا دستت بده به من تا با هم از این طرف بریم و حال کنیم به همین سادگی . و اونوقت تو در حالی که غرق در خوشحالی و شادی شدی قدم در دنیای جدید پیوندها دات آی آر می گذاری و آنچه نادیدنی است آن بینی و اصلا هم نیاز به اون جاهای بد ، بد نداری و همه چیز خوب پیش می ره .
می گی نه ؟؟؟ قبول نداری؟؟؟ خب کاری نداره ، امتحان کن
شعر جدید من تویی
شور نوین من تویی
معجزه بزرگ قرن
هرچه بگویمت تویی
نیست مرا در این جهان
کس که بود انیس جان
سر زده ام به هر کجا
باز نجسته ام وفا
خسته و دلزده منم
رفته به خواب تن تنم
نیست کسی که جان دهد
روح براین مرده دمد
آه که از دلم برفت
هرچه که بود خوش برفت
رفته و باز می رود
از نگه حزین من
شور ندارد این سرم
سور ندارد این تنم
تا به کجا می رود
هیچ ندانم این سخن
می گویند "چرا؟" فلسفی ترین پرسش عالم است.غم من نه جوابی روانشناسانه دارد نه توجیهات دینی و نه حتی مرهمی اجتماعی که جامعه امروز ما خود مصداق و مجسمه این غمهاست. من نمی دانم چرا کودکی هنوز به دنیا نیامده باید بمیرد؟ نمی دانم چرا نتیجه دوست داشتن آسیب دیدن است؟چرا برای لذت بردن نیازمند چیزهای غریب و بعید هستیم؟ در حالی که معجزه هر روزه طلوع خورشید را از دست می دهیم؟ من به شرافت این مخلوق مشکوکم! به حقیقت این خلقت و نظام هیچ در هیچش. به گمانم این غم ریشه ای تاریخی دارد و یا شاید ریشه در این جغرافیا دارد ! حافظ جان سخن مرا قرنها پیش سروده : "جهان و کار جهان جمله هیچ در هیچ است هزار بار من این نکته کرده ام تحقیق"
چشم از آسمان بر می دارم
به بوته شقایق می نگرم
معجزه از زمین می روید
دوستی تا بحال چند بار بهم گفته : « چرا نوشته هات اینقدر غمناکه»
راستش نمی دونم دقیقا چی باید بهش بگم ولی وقتی با خودم خصوصا در تنهایی هام کلنجار می رم از این پرسش کمی تعجب می کنم - البته به اون دوستم نگفتم که این نوشته آخری به چه مناسبت گفته شده - فکر می کنم اگه غمناک نبود باید تعجب بر انگیز باشه . من خیلی طرفدار شادیم خیلی هم به دیگران سفارش می کنم که سعی کنید توی زندگی شاد باشید اصلا راستش رو اگه بخوایید من طرفدار نظریه ی اپیکوری خیامم و خیلی دلم می خواد که توی زندگییم هم اونجوری باشم ولی تا حالا نتونستم گاهی اوقات فکر می کنم اصلا مگه همچین جیزی توی این دوره و زمونه ممکنه ؟ بعضی ها می گن تو خیلی منفی بافی و باید به قول روانشناسها مثبت نگر باشی به دور و برت نگاه کن چقد دنیا زیباست درختان ، هوا ،آسمان ،زمین ،کوهها ولی حقیقت اینه که تا همه اینها توی مغز من غبار آلود و تیره هستند هیچ فرقی نمی کنه که در بیرون چه رنگی داشته باشند . احساس خستگی تمام چین و چروک مغزم رو گرفته آثار و علائم افسردگی در وجودم اظهر من الشمس شده فکر می کنم تا چند وقت دیگه دست به خود کشی بزنم آهای کمک من دارم خودم رو از طبقه نمی دوم چندم پرت می کنم یا شاید دارم دستمو می کنم توی پریز برق - انگشتام هم اونقدر بزرگه که نمی ره توی پریز - یا شاید دارم یه بسته قرص خواب آور را با هم می خورم تا بخوابم و دیگه بیدار نشم - ولی با این اوضاع و احوال دارو هم که داروخانه قرص نمی ده - نمی دونم شاید هم برم خودم رو توی یه رودخونه غرق کنم - ولی آخه توی این کم آبی و خشکسالی رودخونه ای که بتونه منو توی خودش غرق کنه از کجا پیدا کنم - . اونقدر هم خلاق نیستم که یه راه جدید کشف کنم تا بلکه با مرگم یه چیزی به دیگران یاد بدم با زندگیم که هیچ . . . نکردم فکر می کنم که الان دیگه دوستم فهمیده که چرا نوشته هام غمگینه تازه راستش رو بخوایید هنوز دلایل عمگینی نوشته هام رو ننوشته و این چرندیاتی که نوشتم هنوز پیش مقدمه هم نیست . به نظر شما اصلا توی این دنیا باید شاد بود یا غمگین ؟ اصلا می شه شاد بود ؟ - ترا خدا راهکارهای مسخره روانشناسا رو برام توضیح ندید که خودشون هم به اونها اعتقاد ندارند فقط توی دانشگاه یاد گرفتن که این حرفها رو بزنن وگرنه به نظر من خودشون از همه افسرده ترند فقط روی بیشتری دارند و مجبورند که ظاهر شون و حفظ کنند بگذریم - یا باید کمی خل باشی یا اینکه به یه چیزایی فکر نکنی مگه می شه این همه رنگهای سیاه و دید و حرف از سفیدی زد ؟ مگه می شه وقتی دارن توی گوشت می زنن و از درد می نالی حرف از لطافت دست یار زد ؟ ولی با همه اینها باور کنید زندگی زیباست . دنیا زیباست . خصوصا وقتی که هوا پاک و تمیزه به آسمان و کوهها که نگاه می کنم خیلی زیباست ولی کاش این آدمها اینقدر بد نبودن و همه چیزو سیاه نمی کردن .
شاید هم حافظ یه زمانی دچار همین حال بوده که گفته :
کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد
شمیم دوست می آید ز هر سوی خداوندا نگهدارش به هر روی
من از دوری رویش بی قرارم مکن آواره ام بر هر سر کوی
پس از خاموشی چند ماهه ، در پی یک خبر چنین شد :
نشسته با سکوت خود
فشرده است گلوی او
بغض بلند روزگار
ابر سیاه بی نصیب
تیره نموده است زمین
گرفته است نوای او
نای کریه زاغکان
نیست در این سرا کسی
نه هم رهی نه هم سری
شکسته در نگاه او
برج بلند روزگار
« در این سرای بی کسی
کسی به در نمی زند »
نگاهی از سر نیاز
کسی بر او نمی کند
نه قاصدک
نه مرغ خوش نوای دل
کسی خبر به خانه ی
سرد و سیاه نمی برد.