اعتقاد چیست ؟ آیا ما باید اعتقاد داشته باشیم ؟ آیا ما باید اعتقادمان را – اگر داشتیم – به دیگران نشان دهیم و بنمایانیم ؟ آیا باید راجع به اعتقادمان صحبت و بحث کنیم ؟
اینها سوالاتی است که اگر بخواهم راجع به اعتقاد صحبت کنم ذهن مرا به خود مشغول می نماید ، چرا من باید اعتقاد به چیزی داشته باشم و اگر اعتقاد داشتم آیا باید آنرا به دیگران بگویم و یا اجبار کنم که دیگران هم آنرا بشنوند و راچع به آن با ایشان صحبت کنم . آیا من باید اعتقادم را به دیگران بقبولانم و یا اگر دیگری توانست اعتقادش را به خورد من بدهد .
اصلا اعتقاد به چه معنی است .
در فرهنگ معین چنین آمده است : باور داشتن ، باور داشتن به یک دین ، باور ، گروش
اگر بر اساس همین یک نظر هم بخواهیم صحبت کنیم یقینا مردم و یا به تعبیر یار تازه این جماعت همه اعتقاد مندند و اعتقاد دارند ، حال به چه چیزی جای بحث بسیار دارد. ولی نکته ای که قابل انکار نیست باورمند بودن و اعتقاد داشتن مردم است .
سوالی که یار تازه مطرح کرده است ناقص به نظر می رسد احتمالا قسمتی از سوال در ذهن خودش جا مانده و قسمتی از آن بیرون آمده است .
کدام مشکل مورد نظر است که می خواهیم آنرا به عدم اعتقاد یا عدم اعتمادشان به اعتقاد ربط بدهیم . اول طرح مشکل کنیم بعد راجع به آن حرف بزنیم .
آری در هر صورت اگر من هم بخواهم به همین کلی سخن بگویم چنین می گویم مردم -عموم مردم- اعتقاد دارند اما کیفیت اعتقاد فرق می کند و باز به نظر من اکثر مردم به اعتقادی که دارند اعتماد ندارند و یا اگر دارند باز هم کیفیت و درجه آن فرق می کند .
فکر می کنم این عبارت از فیه مافیه مولوی باشد : آری این شخص معتقدست، اما اعتقاد را نمی داند، همچنانکه کودکی معتقد نان است اما نمی داند که چه چیز را معتقد است، و همچنین از نامیات (نباتات)، درخت زرد و خشک می شود از تشنگی، و نمی داند که تشنگی چیست.