زنی زیبا و جوان ، آرام و با وقار بر روی ویلچر در کنار خیابان با دستان ظریفش چرخ ها را به حرکت در می آورد انگار که برای هوا خوری بعد از ظهر ملایمی را انتخاب کرده بود . هوا صاف و شفاف بود تازه باران بند آمده بود همه جا پر از اکسیزن بود . اتوبوس باران خورده ای چند قدم جلوتر از او نگه داشت چند مسافر پیاده شدند
لحظه ای تمام قاب سفید و شفاف آسمان پر از دود سیاه رنگی شد ، هیکل سنگین اتوبوس از جایش تکان خورد ، زنی زیبا و تیره رنگ با تک سرفه های عمیق کنار خیابان روی ویلچر نشسته بود.