دریچه ای به اندازه سر یک نوجوان یا شاید هم جوان جای گرفته در دروازه ای آهنی به بلندای چند آدم
تنها راه تماشای سربازی است که هر روز صبح و غروب از جلوی سازمانش گذر می کنم .
با چشمانی حسرت آلود به گمان اینکه در این طرف دریچه آزادی موج می زند .
غافل از آنکه فقط دریچه این طرف کمی بزرگ تر است .