نقس در سینه ام نالید
تنم چون بید لرزید
خدایا در کدامین سرزمین ام من
چنین خوار است و بی ارزش
جان انسان ها ،
گلی را در میان دستهای
باغبان مرده اش
می فشارند سخت و
پرپر می کنند از بیم جان
هاله ای از غم وجودم را گرفته
سحابی باید و باران عشقی
تا بشوید آنچه ناپاکی و درد است .