هوا کمی گرم بود هنوز تابستان نرسیده بود ولی گرماش داشت خود نمائی می کرد . هر از گاهی گرد و خاک تمام قبرستان قدیمی و خاک آلود روستا را فرا می گرفت مردان خاک آلود و سیاه بر تن بالای قبری تازه کنده شده ایستاده بودند و گریه زاری می کردند زنان با چادر های مشکی آنطرف تر شیون سر می دادند مداح با صدایی بلند از مصیبت حضرت زهرا داد سخن داده بود همه غمگین و ناراحت سر به زیر انداخته بودند و چیدن سنگ لحد و ریختن خاک را بر روی آن تماشا می کردند . چند تا پسر بچه و دختر کوچک با دماغهای آویزون و خاک آلود در حاشیه قبرستان با هم خاک بازی می کردند . تازه از دنیا رفته مادری بود که در جدالی سخت با سرطان تاب نیاورده بود و تسلیم تن سرد خاک شده بود . تو ی روستای ما وقتی که یک جوون می میره خیلی قبرستان شلوغ می شه و همه سعی می کنند در مراسم شرکت کنند . راستش حوصله ام سر رفته بود سری به قبرهای اطراف زدم تا خودم را سرگرم کنم و از این حال و هوای کسالت بار خارج بشم . همه جور قبری بود از بچه گرفته تا پیر ، عادی و شهید ، زن و مرد ؛ اما چیزی که خیلی توجه مرا به خودش جلب کرد قبر آقا نور بود . جالبی این قبر آقا نور به این است که روستای ما یکی از مراکز پخش مواد مخدر در منطقه است و تا جایی که من می دونم قاچاقی های محترمی در اونجا ساکن هستند البته از انصاف نگذریم خیلی عمده فروش نیستند و فقط در حد رفع نیاز اهالی با صفای روستای خودشان و چند تا روستای دور و بر قبول زحمت کرده اند و مسئولیت پذیرفته اند و این آقا نور هم از همین زحمت کشان مخلص دیار ما بود با اینکه بنده خدا خیلی عمر نکرد و در حدود شصت سالی بیشتر سعادت خدمت نداشت ولی حکایتهای زیادی از رشادت ها و مردانگیش در این عرصه بلا خیز نقل کرده ا ند که همگی نشان از اخلاص و حس خدمت گزاریش دارد و البته در کنار این فداکاری ها از جیفه دنیا هم اندکی برای خودش ذخیره کرده بود تا نکند خدایی ناخواسته محتاج خلق شود. با تمام این اوصاف آقا نور مردی خیر و دست به جیب بود و از اونجایی که سید هم بود خب جایگاهی بین مردم داشت هرچند که خیلی ها هم که اهل این بساط با مرام نبودند بهش بد و بیراه هم می گفتند . سال گذشته تاسوعا و عاشورا رفتم به روستایمان .از بچگی مراسم ماه محرم توی روستا برایم حال و هوای خاصی داشت . شبها دسته و هیات توی کوچه های تنگ و تاریک روستا راه می افتاد و پیر و جوون با زنجیر پشت سر وانت مخصوص حمل موتور برق و مداح و پروژکتور ، زنجیر زنان حرکت می کردند و من هم که بچه شهری حساب می شدم همیشه در کنار پسر عمه ام از ترس اینکه بچه داهاتی ها با انگشتانشون مرا نوازش نکنند حرکت می کردم و از اون جدا نمی شدم بعضی جا ها هم که دیگه چاره ای نداشتم و عقب می افتادم با چنان سرعتی حرکت می کردم که هیچ دستی بهم نمی رسید . سال گذشته بعد از ظهر تاسوعا با عمویم سر قبرها ایستاده بودیم دسته هر سال میاد از اونجا عبور می کنه و به بعضی از قبرها که می رسه مکثی می کنه و با خم کردن علامت و علم و کتل به صاحب اون قبر ادای احترام می کنه، یکی از قبرهایی که ایستاد و ادای احترام کرد قبر آقا نور بود با تعجب به عمویم نگاهی انداختم گویا چهره ام به اندازه کافی مشخص بود که چی توی دلم میگذره ، عموم که از مشتریان پرو پا قرص آقا نور بود خنده ای کرد و شانه هایش را بالا انداخت و با لحنی بی خیال در حالی که به طرف خونه قدم بر میداشت گفت: بیا بریم خونه بشینیم یه حالی بکنیم و روح آقا نور رو شاد کنیم و من که مثل خیلی از چیزای این دنیا که برام قابل حل نبود پشت سرش راه افتادم و رفتم .