همیشه با اولین پولی که به دستم می رسید کتاب می خریدم. داستانها تداوم آن دنیایی بودند که در آن زندگی می کردم،چیز یاد می گرفتم، رشد می کردم و ارزشها را می شناختم.
یکبار پدرم با حالتی اسفبار به کفشهایم نگاه کرد و گفت:اگر پوشیدن این پلاس پاره ها تو رو ناراحت نمی کنه،منو خجالت زده می کنه این پول رو بگیر و برو یه جفت کفش نو بخر!
عصر همانروز که خوش خوشان با همان کفش کهنه ها وارد کوچه شدم پدرم روبرویم سبز شد و با یک نگاه به کتابهای زیر بغلم همه چیز را فهمید و وقتی کتابهایم با خشم به پشت بام خانه همسایه ها پرواز کردند فهمیدم که گاهی یک جفت کفش نو از چند تا کتاب نخوانده بهتر است و بعضی چیزها را باید در دنیای واقعی یاد گرفت.