سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :84
بازدید دیروز :82
کل بازدید :90629
تعداد کل یاداشته ها : 119
103/9/5
12:16 ع

 بجز چند تکه ابر که بصورت پراکنده خود نمائی می کردند آسمان آبی بود و خورشید انگار که می خواست اون روز از بقیه روزها شدید تر گرمای خودش رو به زمین بتاباند . تمام سر و صورتم پر از عرق شده بود به سختی از صخره های انتهایی کوه بالا می رفتم به نفس نفس افتاده بودم دوستانم هم داشتند آخرین گامهای رسیدن به قله را بر می داشتند . کیوان از بقیه جلو تر بود همیشه وقتی می رویم کوه از همه جلو تر است استخوان بندی قوی و محکمی دارد بچه ها توی کوه بهش می گویند اسب وقتی که از پشت بهش نگاه کنی کپل هایش مثل اسب قوی و بزرگ به نظر میاد وقتی رسید بالای قله شروع کرد به فریاد زدن و جیغ کشیدن یک لحظه ایستادم و بهش نگاه کردم خیلی دوست داشتم که جای او بودم اما راه زیادی نمانده بود . امین پشت سرم بود. هر از گاهی می ایستاد و کلاه کتانی اش را از سر بر می داشت و خودش را باد می زد کله ی بی مویش زیر برق آفتاب می درخشید توی کوه هم از حرف زدن و فلسفه بافی دست بر نمی دارشت یکسره به قول خودش در حال فلسفیدنه انگار که آفریده شده برای همین کار و البته نق زدن . مهارت فوق العاده ای در نق زدن داره ، همین جور که صخره ها رو بالا می اومد راجع به اوضاع هنر و ادبیات در کشور داد سخن داده بود و مشگل گشایی می کرد اکبر هم که در نزدیکی او حرکت می کرد همیشه شنونده خوبی برای نظرات و پیشنهادات امین است و هر از گاهی اظهار فضلی هم می کرد . صخره ها داغ و قهوه ای رنگ بودند و آفتاب هر لحظه شدید تر می شد . جایگاه خورشید می گفت که ظهر شده ، از صبح که حرکت کردیم بجز یکی دو استراحت کوتاه یکسره داریم راه می آییم همگی خسته شده ایم . انتهای کوه صخره ای است و به قول اکبر که چند تایی دوره کوهنوردی دیده درگیری با کوه و سنگ داره و باید چهار دست و پا مسیر را بالا رفت . دستم را دراز کردم و آخرین سنگ را گرفتم و خودم را بالا کشیدم قله ی کوه صاف و حالت خاکی داشت یک منطقه وسیع، شاید بتوان گفت به اندازه یک زمین فوتبال پوشیده از تیغ و خار با سنگهایی خورد شده در جای جای آن. منظره ای زیبا و در عین حال خیال انگیز . خیس عرق شده بودم من هم مثل کیوان دادی از ته دل کشیدم و رو به امین و اکبر کردم که زودتر بیایید با کیوان دست دادم و ازش آب خواستم بعلت کمبود آبی که داشتیم ظرف آب که یه بطری حدودا دو لیتری بود دست کیوان بود و او سعی می کرد که با جیره بندی آب تا انتهای مسیر که هنوز حدود سه ساعتی مانده بود مقدار آب را که نصفه شاید کمتر شده بود کنترل کند . کیوان گفت : صبر کن تا کمی عرقت خشک بشه و بچه ها هم بیان اونوقت آب می خوریم . معمولا توی کوه که می رویم کیوان رئیس می شه و به حرفش گوش می کنیم برای همین بیشتر اوقات که با هم هستیم او را به اسم رئیس صدا می کنیم ، من هم قبول کردم و زیر آفتاب داغ تابستانی روی خاک کوه دراز کشیدم و چند تا نفس عمیق کشیدم خیلی با حال بود با اینکه گرم بود ولی تازگی هوا طراوت و شادابی لذت بخشی داشت . امین و اکبر هم رسیدند با همدیگه دست دادیم کمی صبر کردیم تا خستگی گرفتند و چون خیلی وقت نداشتیم راه افتادیم قرار بود از خط الراس حرکت کنیم تا به دره ای که شنیده بودیم آب گوارایی دارد برسیم ، رئیس بطری آب را آورد و به هرکدام نصف لیوان آب داد اکبر خورد و بعد امین نوبت من رسید در حال قدم زدن میان خارهای سر کوه بودیم که یکدفعه امین گفت : بچه ها اونو ببینید چقدر قشنگه به جهت دست امین نگاه کردم یک گل شقایق در قله کوه و میان آن همه خار و علف خشک کوهستانی با رنگی چشم نواز که نه، دلنواز خود نمائی می کرد خیلی برام جالب و غیره منتظره بود چطوری شده بود که این گل اینجا توی قله یک کوه بی آب سر از خاک سفت بیرون آورده بود همگی دورش جمع شدیم و داشتیم نگاهش می کردیم رئیس سهم آب مرا داد تا بخورم نگاهی به گل شقایق انداختم و بی اختیار آب را کنارش خالی کردم انگار که احساس تشنگی ام رفع شده بود. راضی از کاری که کرده بودم به راهم ادامه دادم .


90/4/6::: 1:8 ع
نظر()