سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :20
بازدید دیروز :16
کل بازدید :88847
تعداد کل یاداشته ها : 118
103/1/10
11:24 ص

بچه هایی که چیزی ازشون گرفته بودند از دبیرستان که بیرون می آمدند، بلند بلند فحش می دادند. پسری با افتخار به دوستش گفت: می دونستم توی جلد کتاب معارف اسلامی را نگاه نمی کنن. از لای جلد کتاب یک عکس بیرون کشید و گفت: جدیدترین عکس مدوناست، بعد عکس را بوسید و گفت: عشق منه.

محسن خیلی زود برگشت. گفت: سروش میگه این یارو، نویسنده روسیه، کمونیسته. اونا کافرن و داستان هاشون هم غیر اخلاقیه. باید بیاد تعهد کتبی بده و توبه کنه از این که همچنین کتاب هایی می خونه و برای بقیه هم میاره. آنوقت شاید کتابشو بهش پس بدیم. گفتم: گور پدرش، کتاب مال خودش. نباید اون کتابو می آوردم دبیرستان.

روز بعد زنگ تفریح، محسن مرا به گوشه حیاط کشاند و گفت میخواهد چیزی به من بدهد. کنار دستشویی بودیم و بوی تند توالت آدم را اذیت می کرد. گفتم: چرا اینجا؟ گفت: نمی خواهم کسی مزاحم بشه. بین خودمون بمونه، باشه؟ گفتم: باشه، خیالت راحت. فکر می کردم کتابمو پس گرفته. دوباره دور و اطرافش را نگاه کرد و از جیب پیراهنش، یک کاغذ تا شده درآورد و مثل یک چیز گرامی به سمت من گرفت: مال تو باشه. اینو از تو دفتر انجمن اسلامی برداشتم.

کاغذ را باز کردم. عکس رنگی و برهنه یک دختر بود. جا خوردم و تا آمدم چیزی بگویم، محسن گفت: می خواستم ببینم این عکس هایی که ازبچه ها می گیرند، چه جوریه؟ نمی تونم برش گردونم دفتر، سروش می فهمه. دختر توی عکس بلوند و چشم آبی بود. پاهایش را روی هم انداخته و با دست هایش سینه هایش را پوشانده بود و همان طور که مستقیم به آدم نگاه می کرد، با لبخندی شیطنت آمیز می خندید. کاغذ روی خطوطی که تا شده بود، رنگ و رو رفته بود و به سفیدی می زد و جای چند تا لک روی عکس پیدا بود.

ناخودآگاه گفتم: وای، چه قدر خوشگله!

محسن گفت: آره می بینی! ولی باورم نمیشه چه طور راضی شده یک همچنین عکسی بگیره؟!

-          نمیدونم، ولی من عکس بد تر از این هم دست بچه ها دیده ام.

-     یکروز که داشتم پوشه های روی میر سروش را به هم می زدم، تو یکیشون چند تا عکس بود، تا چشمم به این خورد، یک دفعه نمی دونم چی شد که شیطان رفت توی جلدم و برش داشتم. می دونم نگاه کردن و نگه داشتنش گناهه.

-          خوب می انداختیش دور. پاره اش می کردی.

توی چشمام نگاه کرد و گفت: هان! مویرگ های قرمز چشمش مثل ریشه های خونین توی سفیدی چشمش دویده بود و به سمت سیاهی آن رشد می کرد.

-          نمی دونم بهش فکر نکردم. مال تو باشه. اگر دوست داری، بندازش دور.

من هم یک نگاه دیگر به عکس انداختم و مچاله اش کردم. دوست نداشتم محسن فکر کند من اهل نگه داشتن این چیزها هستم. عکس مچاله را انداختم توی سطلی که همان نزدیکی بود. احساس کردم چیزی در درونش شکست. دلش نمی آمد خودش آن عکس را دور بیندازد، به آن الفتی پیدا کرده بود.

گفتم: آدم حیفش میاد که بندازش دور، ولی باعث دردسر میشه، اگر کسی اونو دستمون ببینه.

گفت: آره، کار خوبی کردی. ولی فکرش جای دیگری بود.

گفتم: ولی دیدی عجب چیزی بود پدر سوخته، آخر زیبایی و تناسب اندام بود.

-     من فکر نمی کردم که توی دنیا بشه زیبارویی این طوری پیدا کرد. با خودم فکر می کنم حورالعینی که خدا می گه و وعده اونو به مومنین می ده، باید چه شکلی باشه؟!

گفتم: حتما باید زیباتر باشد.

-     من که تصوری از حوری ها ندارم. ولی اگر این زیبایی دنیایی است، پس حوری هایی که خدا در آخرت برای مومنین خلق می کنه، دیگه چی هستند؟

گفتم: وای پسر، اگه قرآن مصور بود، حوری ها را چه طور نشان می داد؟

محسن چشم غره ای رفت و گفت: این بی احترامی به قرآنه، کفر نگو!

گفتم: نه به جان محسن، منظورم اینه که ما تا این زیبایی ها رو نبینیم که نمی تونیم تصوری از حوری ها داشته باشیم.

محسن که حالا کمی بیشتر به خودش مسلط شده بود، گفت: این اجری ست که خداوند به پرهیزکاران می دهد. به کسانی که خودشون رو تو این دنیا حفظ می کنند.

ابری نامرئی و بویناک از پنجره های توالت به بیرون خزید و ما را در بر گرفت. طوری که دلم نمی خواست نفس بکشم. اما محسن نگاهش رو به آسمان بود و در حال ساختن بهشتی که معلوم بود به آن ایمان داشت.

فردای آن روز کلاس اول تشکیل شد و محسن نیامد. چیزی از شروع کلاس دوم نگذشته بود که مدیر دبیرستان، آقای ذوالفقاری آمد جلوی در کلاس و سراغ مرا گرفت و گفت: بفرستیدش بیرون، کار مهمی پیش آمده.

نگاه همه بچه ها برگشت طرف من و دلم یهو ریخت. از جایم بلند شدم و تا آقای ذوالفقاری مرا دید، با دست اشاره کرد که بیا بیرون. امروز به شکل "B  " بود. حتما دلیلی داشته که آن شکم بیچاره را آن طور تحت فشار گذاشته بود. بیرون کلاس، مردی تنومند با لباس نظامی و ریش مشکی که تا زیر چشم هایش روییده بود، پرسید: خودشه؟ آقای "B  " که پاهایش را به هم چسبانده بود و قوز کرده بود، گفت: بله، خودشه و از ترس اینکه مبادا یقه اش را بگیرند و بابت نرفتن به جبهه مواخذه اش کنند، گفت: در اختیار شماست، من مرخص می شوم. بعد از رفتن او، تازه متوجه سروش شدم که پشت سر مرد نظامی ایستاده بود. مرد جلوتر آمد و گفت: می گن محسن تو کلاس با تو از بقیه بهتر بوده.

گفتم: خوب آره، ما پشت یه میز می شینیم.

چشم راست مرد مصنوعی بود، درشت و براق و از نزدیک داد می زد که شیشه ای است و با چشم چپش هیج شباهتی نداشت.پلک های کوچک و کوتاهش از پوشاندن آن عاجز بودند. انگار آن گوی شیشه ای یکی دو سایز برای حدقه چشم او بزرگ بود. صاف توی صورت من زل زد و گفت: میدونی چه بلایی سرش آمده؟

چشم مصنوعیش چیز نادیدنی را در اعماق وجودم می کاوید، سرش را کمی چرخاند تا سروش را ببیند، ولی چشم مصنوعی اش همان طور خیره به من ماند؛ بدون خجالت، بدون ترحم و حتی بدون اطلاع مرد. انگار شیطان از پشت آنها به من خیره شده بود. مرد ادامه داد: من از هم رزم های پدرش بودم، محسن مثل پسر من بود.

چرا می گفت: بودم؟! گفتم: مگه چیزی شده؟ بلایی سر محسن آمده؟

-مرده!

- چی؟!

- خودشو کشته.

چیزی را که می شنیدم، باور نمی کردم. یک دفعه یاد چشم های قرمز و خجالتی و معصومیتش افتادم. آخه چه طور ممکنه؟!

-          دیشب خودشو از طبقه چهارم پاساژ اسلامی با سر انداخته پایین. مادرش وقتی فهمید غش کرد بیچاره.

همش از اینکه به نرده های پاساژ اسلامی نزدیک بشوم، می ترسیدم، نرده های کوتاه فلزی داشت که کهنه و لق و لوق بود و آدم اعتبار نمی کرد که به آنها تکیه بدهد. هر وقت از پشت آنها پایین را نگاه می کردم، توی دلم خالی می شد.

-     نصف مردم شهر خبر شدن. می گن مغزش پاشیده کف سنگ فرش پاساژ . مادرش داره دق می کنه. چه طور تو که دوستش بودی خبر نشدی!

-          نمی دونم به خدا، ما خبر نشدیم. چرا این کار رو کرده؟ چی شده بوده؟

-          معلوم نیست، ما هم برای همین اینجاییم، به تو چیزی نگفته؟ نوشته ای، حرفی، امانتی؟ تو باید یه چیزهایی بدونی!

-          مادر بیچاره اش، حقش نیست که همچین بالایی سرش بیاد.

مرد انگار بیشتر ناراحت مادر محسن بود، تا محسن و اتفاقی که افتاده بود. دوباره به سروش نگاه کرد که مطیع و بی حرکت ایستاده بود. چند تا پوشه و یک کتاب هم دستش بود. به نظرم کتاب هفته من بود. منتظر بود که بیاید جلو و وگزارش بدهد. سرش را که بالا گرفت، چشم هایش از همیشه کشیده تر و نگاهش از همیشه موذیانه تر بود.       


90/4/30::: 8:13 ص
نظر()