بچه هایی که چیزی ازشون گرفته بودند از دبیرستان که بیرون می آمدند، بلند بلند فحش می دادند. پسری با افتخار به دوستش گفت: می دونستم توی جلد کتاب معارف اسلامی را نگاه نمی کنن. از لای جلد کتاب یک عکس بیرون کشید و گفت: جدیدترین عکس مدوناست، بعد عکس را بوسید و گفت: عشق منه.
محسن خیلی زود برگشت. گفت: سروش میگه این یارو، نویسنده روسیه، کمونیسته. اونا کافرن و داستان هاشون هم غیر اخلاقیه. باید بیاد تعهد کتبی بده و توبه کنه از این که همچنین کتاب هایی می خونه و برای بقیه هم میاره. آنوقت شاید کتابشو بهش پس بدیم. گفتم: گور پدرش، کتاب مال خودش. نباید اون کتابو می آوردم دبیرستان.
روز بعد زنگ تفریح، محسن مرا به گوشه حیاط کشاند و گفت میخواهد چیزی به من بدهد. کنار دستشویی بودیم و بوی تند توالت آدم را اذیت می کرد. گفتم: چرا اینجا؟ گفت: نمی خواهم کسی مزاحم بشه. بین خودمون بمونه، باشه؟ گفتم: باشه، خیالت راحت. فکر می کردم کتابمو پس گرفته. دوباره دور و اطرافش را نگاه کرد و از جیب پیراهنش، یک کاغذ تا شده درآورد و مثل یک چیز گرامی به سمت من گرفت: مال تو باشه. اینو از تو دفتر انجمن اسلامی برداشتم.
کاغذ را باز کردم. عکس رنگی و برهنه یک دختر بود. جا خوردم و تا آمدم چیزی بگویم، محسن گفت: می خواستم ببینم این عکس هایی که ازبچه ها می گیرند، چه جوریه؟ نمی تونم برش گردونم دفتر، سروش می فهمه. دختر توی عکس بلوند و چشم آبی بود. پاهایش را روی هم انداخته و با دست هایش سینه هایش را پوشانده بود و همان طور که مستقیم به آدم نگاه می کرد، با لبخندی شیطنت آمیز می خندید. کاغذ روی خطوطی که تا شده بود، رنگ و رو رفته بود و به سفیدی می زد و جای چند تا لک روی عکس پیدا بود.
ناخودآگاه گفتم: وای، چه قدر خوشگله!
محسن گفت: آره می بینی! ولی باورم نمیشه چه طور راضی شده یک همچنین عکسی بگیره؟!
- نمیدونم، ولی من عکس بد تر از این هم دست بچه ها دیده ام.
- یکروز که داشتم پوشه های روی میر سروش را به هم می زدم، تو یکیشون چند تا عکس بود، تا چشمم به این خورد، یک دفعه نمی دونم چی شد که شیطان رفت توی جلدم و برش داشتم. می دونم نگاه کردن و نگه داشتنش گناهه.
- خوب می انداختیش دور. پاره اش می کردی.
توی چشمام نگاه کرد و گفت: هان! مویرگ های قرمز چشمش مثل ریشه های خونین توی سفیدی چشمش دویده بود و به سمت سیاهی آن رشد می کرد.
- نمی دونم بهش فکر نکردم. مال تو باشه. اگر دوست داری، بندازش دور.
من هم یک نگاه دیگر به عکس انداختم و مچاله اش کردم. دوست نداشتم محسن فکر کند من اهل نگه داشتن این چیزها هستم. عکس مچاله را انداختم توی سطلی که همان نزدیکی بود. احساس کردم چیزی در درونش شکست. دلش نمی آمد خودش آن عکس را دور بیندازد، به آن الفتی پیدا کرده بود.
گفتم: آدم حیفش میاد که بندازش دور، ولی باعث دردسر میشه، اگر کسی اونو دستمون ببینه.
گفت: آره، کار خوبی کردی. ولی فکرش جای دیگری بود.
گفتم: ولی دیدی عجب چیزی بود پدر سوخته، آخر زیبایی و تناسب اندام بود.
- من فکر نمی کردم که توی دنیا بشه زیبارویی این طوری پیدا کرد. با خودم فکر می کنم حورالعینی که خدا می گه و وعده اونو به مومنین می ده، باید چه شکلی باشه؟!
گفتم: حتما باید زیباتر باشد.
- من که تصوری از حوری ها ندارم. ولی اگر این زیبایی دنیایی است، پس حوری هایی که خدا در آخرت برای مومنین خلق می کنه، دیگه چی هستند؟
گفتم: وای پسر، اگه قرآن مصور بود، حوری ها را چه طور نشان می داد؟
محسن چشم غره ای رفت و گفت: این بی احترامی به قرآنه، کفر نگو!
گفتم: نه به جان محسن، منظورم اینه که ما تا این زیبایی ها رو نبینیم که نمی تونیم تصوری از حوری ها داشته باشیم.
محسن که حالا کمی بیشتر به خودش مسلط شده بود، گفت: این اجری ست که خداوند به پرهیزکاران می دهد. به کسانی که خودشون رو تو این دنیا حفظ می کنند.
ابری نامرئی و بویناک از پنجره های توالت به بیرون خزید و ما را در بر گرفت. طوری که دلم نمی خواست نفس بکشم. اما محسن نگاهش رو به آسمان بود و در حال ساختن بهشتی که معلوم بود به آن ایمان داشت.
فردای آن روز کلاس اول تشکیل شد و محسن نیامد. چیزی از شروع کلاس دوم نگذشته بود که مدیر دبیرستان، آقای ذوالفقاری آمد جلوی در کلاس و سراغ مرا گرفت و گفت: بفرستیدش بیرون، کار مهمی پیش آمده.
نگاه همه بچه ها برگشت طرف من و دلم یهو ریخت. از جایم بلند شدم و تا آقای ذوالفقاری مرا دید، با دست اشاره کرد که بیا بیرون. امروز به شکل "B " بود. حتما دلیلی داشته که آن شکم بیچاره را آن طور تحت فشار گذاشته بود. بیرون کلاس، مردی تنومند با لباس نظامی و ریش مشکی که تا زیر چشم هایش روییده بود، پرسید: خودشه؟ آقای "B " که پاهایش را به هم چسبانده بود و قوز کرده بود، گفت: بله، خودشه و از ترس اینکه مبادا یقه اش را بگیرند و بابت نرفتن به جبهه مواخذه اش کنند، گفت: در اختیار شماست، من مرخص می شوم. بعد از رفتن او، تازه متوجه سروش شدم که پشت سر مرد نظامی ایستاده بود. مرد جلوتر آمد و گفت: می گن محسن تو کلاس با تو از بقیه بهتر بوده.
گفتم: خوب آره، ما پشت یه میز می شینیم.
چشم راست مرد مصنوعی بود، درشت و براق و از نزدیک داد می زد که شیشه ای است و با چشم چپش هیج شباهتی نداشت.پلک های کوچک و کوتاهش از پوشاندن آن عاجز بودند. انگار آن گوی شیشه ای یکی دو سایز برای حدقه چشم او بزرگ بود. صاف توی صورت من زل زد و گفت: میدونی چه بلایی سرش آمده؟
چشم مصنوعیش چیز نادیدنی را در اعماق وجودم می کاوید، سرش را کمی چرخاند تا سروش را ببیند، ولی چشم مصنوعی اش همان طور خیره به من ماند؛ بدون خجالت، بدون ترحم و حتی بدون اطلاع مرد. انگار شیطان از پشت آنها به من خیره شده بود. مرد ادامه داد: من از هم رزم های پدرش بودم، محسن مثل پسر من بود.
چرا می گفت: بودم؟! گفتم: مگه چیزی شده؟ بلایی سر محسن آمده؟
-مرده!
- چی؟!
- خودشو کشته.
چیزی را که می شنیدم، باور نمی کردم. یک دفعه یاد چشم های قرمز و خجالتی و معصومیتش افتادم. آخه چه طور ممکنه؟!
- دیشب خودشو از طبقه چهارم پاساژ اسلامی با سر انداخته پایین. مادرش وقتی فهمید غش کرد بیچاره.
همش از اینکه به نرده های پاساژ اسلامی نزدیک بشوم، می ترسیدم، نرده های کوتاه فلزی داشت که کهنه و لق و لوق بود و آدم اعتبار نمی کرد که به آنها تکیه بدهد. هر وقت از پشت آنها پایین را نگاه می کردم، توی دلم خالی می شد.
- نصف مردم شهر خبر شدن. می گن مغزش پاشیده کف سنگ فرش پاساژ . مادرش داره دق می کنه. چه طور تو که دوستش بودی خبر نشدی!
- نمی دونم به خدا، ما خبر نشدیم. چرا این کار رو کرده؟ چی شده بوده؟
- معلوم نیست، ما هم برای همین اینجاییم، به تو چیزی نگفته؟ نوشته ای، حرفی، امانتی؟ تو باید یه چیزهایی بدونی!
- مادر بیچاره اش، حقش نیست که همچین بالایی سرش بیاد.
مرد انگار بیشتر ناراحت مادر محسن بود، تا محسن و اتفاقی که افتاده بود. دوباره به سروش نگاه کرد که مطیع و بی حرکت ایستاده بود. چند تا پوشه و یک کتاب هم دستش بود. به نظرم کتاب هفته من بود. منتظر بود که بیاید جلو و وگزارش بدهد. سرش را که بالا گرفت، چشم هایش از همیشه کشیده تر و نگاهش از همیشه موذیانه تر بود.
یکی از دوستان پدرم که می دانست به کتاب و مطالعه علاقه دارم یک کتاب قدیمی به من هدیه داد و گفت: ببین زمان ما یک همچین چیزهایی چاپ می شده! این در واقع یک هفته نامه است به اسم "کتاب هفته" که به شکل کتاب چاپ می شده است.
کتاب بوی کهنگی و خاک می داد. برگهای کتاب کاهی و زرد رنگ بود، شاید هم در طول زمان به این رنگ درآمده بود. کتاب هفته روزهای یکشنبه منتشر می شد وآن شماره ای که دست من بود تاریخ اسفند سال 1339 را داشت. یعنی 13 سال قبل از به دنیا آمدن من. اولین مطلب آن داستان نسبتا بلندی از ماکسیم گورکی بود به اسم "واسکا سرخه" که همان شب اول خواندمش. داستان مردی را روایت میکرد که نگهبان یک فاحشه خانه بود و در صورت لزوم دختران آنجا را هم تنبیه میکرد، البته طوری که جایش روی بدن آنها نماند. یکبار که واسکا مریض میشود، یکی از دختران آنجا از او پرستاری می کند و آنها در آخر داستان با هم ازدواج میکنند.
روی جلد کتاب، یک طرح گرافیکی ساده از صورت واسکا بود که پشت سرش یک زن نیمه برهنه دراز کشیده بود. توی دبیرستان همین که بچه ها فهمیدند کتاب چاپ زمان شاه است، دور میز جمع شدند و گفتند: بده عکسهایش را ببینیم! گفتم: مگه شما بچه اید که دنبال کتاب مصور میگردید؟! جنگ تازه تمام شده بود، کتابها، مجله ها و فیلم ها به شدت سانسور شده و عاری از هر چیز به ظاهر غیر شرعی و مبتذل بود. یکی از بچه ها گفت: از عکس روی جلدش پیداست که داستان های عشقی داره، درسته؟ گفتم این داستان ماکسیم گورکیه، از اون نویسنده های حسابیه. اینها را که می گفتم، به محسن که کنار دست من می نشست و از بچه های انجمن اسلامی بود، نگاه کردم. بچه ها با او راحت بودند. پسر ساکت و سر به زیری بود و به خاطر اینکه پدرش شهید شده بود و خط خیلی خوبی داشت، جذب انجمن اسلامی شده بود. بچه ها اوایل به خاطر چشم هایش که همیشه قرمز بود و قد و بالای دراز و لاغرش سر به سرش می گذاشتند. خودش می گفت: از وقتی آمدم دبیرستان، چشمام همیشه قرمزه، به خاطر چیزی نیست. دکتر قطره نفازلین تجویز کرد که خیلی بهتر شد، ولی وقتی مصرف نمی کنم، دوباره میشه مثل اولش. اونم گفت: سوزش چشم ومشکل بینایی نداری، دارو مصرف نکن.
شانه هایی افتاده و پنجه هایی لاغر و دراز دارد که به نظر می رسد توان نگه داشتن یک مداد هم ندارد، اما وقتی پای تخته گچ می گیرد دستش، با چنان قدرتی با خط ثلث خوشنویسی می کند که همه کیف می کنند. تمام آگهی ها و اخبار انجمن اسلامی و شعارهای روی دیوار مدرسه را محسن نوشته است. هر وقت کسی توی مدرسه کار خوشنویسی دارد، یک راست می رود سراغ محسن و او هم بی چون و چرا قبول می کند. خوشنویسی تنها راهی است که او را با بقیه پیوند می دهد. یکبار که با حسرت به او گفتم: خوش به حالت! گفت: اگر بخواهی، بهت یاد می می دم، پدرم از استاد های انجمن خوشنویسان بود و این هنر در واقع یادگار پدرمه. وقتی این را می گفت، غمی توی صدایش بود که گفتم: چرا پدرت رفت جبهه، با وجود یک بچه کوچک و زنی تنها؟ و او جواب داد: آخه پدرم مقلد امام بود، وقتی که امام حکم جهاد داد، باید می رفت، وظیفه شرعی اش بود. من که خوشنویسی را یاد نگرفتم، ولی این بهانه ای بود برای دوستی ما و از آن به بعد، محسن توی یک میز با من می نشست و من شدم بهترین دوستش.
کتاب جمعه را که ورق می زدم، به بچه ها گفتم: داستان هایی از سامرست موام، داشیل هامت و تگزوپری داره، نویسنده شازده کوچولو، که همه می شناختیمش، چون تلویزیون کارتون آن را نشان داده بود. داستان طنز از عزیز نسین هم داشت. یکی از بچه ها گفت: من می شناسمش، اهل ترکیه است و داستان هاش خیلی خنده داره. اسم این داستانش بود: "مواظب باشید کسی بو نبره!". احمد شاملو و ثمین باغچه بان ترجمه اش کرده بودند. محسن زیرچشمی کتاب را می پایید و نمی خواست جلوی بچه ها به یک کتاب زمان طاقوت اشتیاق نشان بدهد. چند وقت پیش، کتاب "تام سایر" را داده بودم بخواند که خیلی خوشش آمده بود. روحیه شاد و بی قید تام او را سر حال آورده بود. مادرش جلسه قرآن داشت و خواندن کتاب های غیر مذهبی به نظرش کار بیهوده ای بود و من تنها کسی بودم که برایش کتاب می بردم. بچه ها همچنان مشغول زیر و رو کردن کتاب هفته بودند. توی کتاب مطالب تاریخی، جدول و آموزش شطرنج هم داشت، با توضیح واقعی بازیهای قهرمان های جهان همراه با عکس. یک مقاله هم بود درباره رادیوهای ترانزیستوری کوچک به اشکال تزیینی، مثل مجسمه، تفنگ و چراغ مطالعه.
یکی از بچه ها با پوزخند گفت: بابا عجب کتاب عتیقه ایه، اون موقع مثل اینکه رادیو ترانزیستوری معجزه ای بوده برای خودش. یکی دیگر از بچه ها گفت: معلومه، چون اون موقع، بابای جنابعالی توی جوب جلوی در خونشون، گل بازی می کرده!
تنها عکس رنگی کتاب، یک کاغذ بلند تا شده و روغنی بود که یک طرفش تبلیغ صابون داروگر بود با یک عکس گل سرخ درشت و یک زن که به صورتش دست می کشید و سرش را با موهای خیس به عقب خم کرده بود. زیرش هم نوشته بود: "صابون نخل داروگر، صورت شما را چون گل نرم و لطیف می سازد".
پشت صفحه هم تبلیغ فیلم آتلانتیس بود. زن و مردی همدیگر را در آغوش گرفته بودند و به مکانی در دوردست نگاه می کردند، با علامت یک شیر غران که کنارش نوشته بود: "متروگلدوین مایر تقدیم می کند؛ هدیه نوروزی سینما پلازا".
بچه ها همگی به عکس زل زده بودند و عکس های کوچک تری از زد و خورد و صحنه های جنگی مربوط به فیلم را نگاه می کردند.
آرش که از بچه پولدارهای کلاس و پسر دکتر انصاری، از پزشک های پنجه طلای شهر بود، گفت: ما یک ویدئو داریم، شاید بتونم فیلمشو گیر بیارم. یکی از بچه ها گفت: خوش به حالت! اینجا فقط یه فروشگاه هست که ویدئو می فروشه، اونم فروشگاه جام جم دور میدون باغ ملیه که خیلی هم گرونه. دو تا هم ویدئو دست دو داره که کرایه میده، اما فقط به کسانی که متاهل باشند. توی مغازه بالای سرش نوشته: "کپی عقدنامه برای اجاره ویدئو لازم است". البته چند تا فیلم هم داره، اما همشون سانسوریه، به درد نمی خوره. بعد به آرش گفت: فیلم از کجا گیر میارید؟ آرش جواب داد: یکی از مریض های بابام سپاهیه، از بچه محله های قدیم پدرمه. هر چی فیلم توقیف شده و مصادره ای هست، برای ما میاره. بابام هم اونهایی را که فکر میکنه برا ما خوب نیست، می گذاره توی کمد. منم وقتی میره مطب، میارم می بینم، خیلی باحالند!
بعد به تبلیغ فیلم آتلانتیس اشاره می کند و ادامه میدهد. بیشترش از همین تیپ فیلمهاست. توش صحنه های ماچ و بوسه هم داره. نصفش دوبله است، نصفش به زبان اصلی. فکرشو بکنید، زمان شاه این فیلم ها رو توی سینما نشون می دادند.
بقیه یک صدا گفتند: آره، خوش به حالشون!
موقع تعطیل شدن دبیرستان، جلوی در خروجی بچه ها ازدحام کرده بودند و چند تا از بچه های انجمن اسلامی که هنوز سبیل درست و حسابی هم در نیاورده بودند، ایستاده بودند و بچه ها را توی صف نگه می داشتند و نمی گذاشتند کسی توی کلاس ها برگردد. جلوی در دو تا نیمکت و میز گذاشته بودند و بچه ها را تفتیش می کردند. یک نفر کیف ها و لای کتاب ها را می گشت و دیگری محتویات جیب ها و زیر پیراهن و حتی به ساق پا و بالای جوراب هم دست می کشیدند که توی این گیر و دار چیزی را آنجا قایم نکنی. از بچه های سال دومی بودند و حال می کردند که دست می کنند توی جیب سال بالاتری ها و آنها هم جرات ندارند اعتراض کنند. سروش، رئیس انجمن اسلامی دبیرستان، با آرامش پشت میز نشسته بود و چند تا چاقو، مجله و یک پوشه جلویش بود؛ با چند تا عکس و بریده مجله که گوشه هایش بیرون زده بود. آقای ذوالفقاری، مدیر دبیرستان هم برای رسمیت بخشیدن به این جلسه، با دستی که به پشتش زده بود و شکمی که جلو داده بود، بالاتر قدم میزد و مدام می رفت توی دفتر دبیرستان و می آمد بیرون. شکمی عظیم و پهناور داشت که شلوارش را تا روی آن بالا می کشید. نمی دانم شاید شلوارش زیر شکمش نمی ایستاد، یا شاید چون پشتی صاف و بدون باسن داشت؛ ولی در هر حال قیافه مضحکی پیدا میکرد، مثل حرف "D " انگلیسی، گاهی وقت ها هم که می خواست شکمش را ببرد داخل، کمربندش را سفت تر میکرد، ولی تنها اتفاقی که می افتاد این بود که حرف دیگری از حروف انگلیسی را خلق می کرد: "B "!
سروش از بچه های دبیرستان خودمان بود، ولی سنش کمی بیشتر از بقیه به نظر می رسید. نمی دانم چند سال بود که سال چهارم را می خواند، ولی از وقتی که یادم می آید او رئیس انجمن اسلامی دبیرستان بود. مدیر دبیرستان هم هوایش را داشت. قرآن و مراسم صبحگاه را همیشه سروش اجرا میکرد و الحق که صدای خوبی داشت. در مسابقات قرائت قرآن استان اول شده بود و از مفاخر دبیرستان امام علی به حساب می آمد. وقتی که یک روز غایب بود و کس دیگری قرآن می خواند، فرقش معلوم می شد. چشم های کشیده و مکاری داشت و مثل نقش منفی توی فیلم ها نشسته بود و افرادش بچه ها را می گشتند.
وقتی اکثر بچه ها از ریش های تنک و سبیل های قیطانی و لاغرشان خجالت می کشیدند، سروش یک ریش توپی و مشکی داشت و خیلی مرد تر از بقیه به نظر میرسید. بچه ها می گفتند: جون میده برای ریش ستاری. ولی سروش از آن آدم ها نبود، تیغ به صورتش نمی زد. یک بار که من صورتم را با تیغ اصلاح کردم، دبیر معارف اسلامی گفت: چرا صورتتو با تیغ زدی؟ تو مقلد کدوم مرجعی؟ منم که دستپاچه شده بودم، گفتم: گلپایگانی. گفت: آیت ا... گلپایگانی. پس فعل حرام انجام دادی، چون ایشان اجازه ندادند که شما با تیغ اصلاح کنی. البته توی کلاس ما، آرش پسر دکتر انصاری هم ریش هایش را با تیغ میزد، اما کسی انگار او را نمی دید. پدرش از مشاهیر شهر بود و به نفع کسی نبود فرزند ته تغاری آقای دکتر را ناراحت کند.
بعد از آن یک ماشین دستی نمره دو خریدم و کلی با پیچ ها و مهره هاش ور رفتم تا کمی کوتاه تر اصلاح کند. این چند تا رشته سرگردان که مثل یک مزرعه آفت زده می ماند، چیز قابل افتخاری نبود که بخواهم نمایشش بدهم.
نوبت من که شد به کتاب هفته گیر دادند و به عکس روی جلدش. کتاب را گذاشتند جلوی سروش. از گوشه چشم روباهیش به من نگاه کرد و بعد کتاب را ورق زد و گوشه میز گذاشت. گفتم: این کتاب داستان های ادبی داره، از نویسنده های مشهور، از اون کتاب ها نیست!
با انگشت زد روی جلدش و گفت: از عکسش معلومه، اگر چیز خاصی نداشت، بهتون برش می گردونیم. گفتم: اگر به خاطر طرح روی جلدشه، روش ماژیک بکشید، پسش بدید. با اون چشم هاش نگاهی کرد و گفت: گفتم که، اگر مساله ای نداشته باشه، برش می گردونیم، اسمتون چی بود؟ پشیمون شدم که چرا بهش اصرار کردم. اسمم را روی یک ورق کاغذ کوچک نوشت و لای کتاب گذاشت. حوصله جر و بحث نداشتم، مخصوصا وقتی که آقای "ِD " ایستاده بود و ما را نگاه می کرد.
از دبیرستان که بیرون رفتم، محسن را دیدم. گفتم: پیش بقیه نبودی! گفت: من از این کارها خوشم نمیاد. سروش به من گفت تو هم بیا، گفتم نمیام، هیچ وقت توی کیف کسی دست نمی کنم.
گفتم: کتابمو گرفتن، ببین می تونی پسش بگیری؟
گفت: همون کتاب هفته رو! باشه، حالا می رم.
همه چیز آرام است
دلها خوش ، سرها پر شور
نفس ها گرم
کسی از ظلمی نمی نالد، کسی از رنجی نمی گوید
کسی از درد،دردی جانکاه نمی خواند
آنچه البته ارزش دارد جان آدمهاست
همه با خلق خوشند ، همه با فرهنگ
فرهنگی به درازای تاریخ
تکه ای از تاریخ است این زندگی ما
بوده و خواهد بود این تکرار تاریخی سترگ
وچه آرام و بی صدا روزها و سال ها از پی هم
همچو بلمی در پستی و بلندای موجهای خرد و کلان
سیر می کند روزگاران را
همگان غرق در شادی و سرور
با چشمانی پر فروغ
روی در افقی دور
با دلی پر امید و غرور
می خوانند با هم
نوای خوش آزادی را .
ای روی تو قبله نیازم بی تو نرود سوز و گدازم
با توست که می شود دلم خوش بی تو همه دردم و نیازم
هوا آلوده است
آب ها نا سالم
میوه ها سم زده
حقوق نداده اند
جوی ها کثیف
تالاب پر از بطری آب معدنی
بطری خالی نوشابه ها سوغات درکه
باز هم حقوق نداده اند
کتاب ها سانسور شده
فیلم ها بدون اجازه اکران
جنگ است بین مردان بزرگ
هنوز حقوق نداده اند
سرنگ ها تو ی خیابان
پسر ها به دختر می مانند
دخترها چه بی پروایند
پرستو ها از شهر ما کوچ کرده اند
هر صبح با بوی پتروشیمی و پالایشگاه از خواب بر می خیزیم
بوی کارخانه ها و دود آنها همیشه با ماست
حقوق نمی دهند
شاید باز هم ندهند
جنگ است بر سر ریاست ما
"محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد"
کشور دوست و برادر عراق به ما گردو غبار هدیه می دهد
و ما چه صبورانه زندگی می کنیم
تقویم رو میزی ام ورق نمی خورد
آبی در جوی روستایمان جاری نیست
صدای بوق ماشین ها بلند تر می شود
سهمیه بنزین کفاف نمی دهد
ماشین پراید ایمنی ندارد
حقوق هنوز هم نداده اند
کتاب گران نیست
کتاب خوان کم است
پر است دکه های کتاب فروشی از کتابهای روانشناسی
راز بهتر زندگی کردن
چگونه همسر خود را راضی کنیم
بچه های شاد داشته باشیم
ارتباط موثر کدام است
هوا گرم است
هوا بس نا جوانمردانه داغ است
سد ها کمبود آب دارند
می گویند ممکن است آب جیره بندی شود
جنگل ها کچل شده اند
آسفالت ها از وسط چنگل ها می دوند
و هیچگاه به پایان نمی رسند
حقوق کجاست
چرا حقوق نمی دهند
چرا از خواب بر نمی خیزم
در بستر پر تلاطم تاریخ
آرام و با شکوه خفته است
اندیشه و عقلانیت ما
و ناله های حزین فرهنگستان ما
وا پسین نفس های خود را
به سوگ نشسته.
بجز چند تکه ابر که بصورت پراکنده خود نمائی می کردند آسمان آبی بود و خورشید انگار که می خواست اون روز از بقیه روزها شدید تر گرمای خودش رو به زمین بتاباند . تمام سر و صورتم پر از عرق شده بود به سختی از صخره های انتهایی کوه بالا می رفتم به نفس نفس افتاده بودم دوستانم هم داشتند آخرین گامهای رسیدن به قله را بر می داشتند . کیوان از بقیه جلو تر بود همیشه وقتی می رویم کوه از همه جلو تر است استخوان بندی قوی و محکمی دارد بچه ها توی کوه بهش می گویند اسب وقتی که از پشت بهش نگاه کنی کپل هایش مثل اسب قوی و بزرگ به نظر میاد وقتی رسید بالای قله شروع کرد به فریاد زدن و جیغ کشیدن یک لحظه ایستادم و بهش نگاه کردم خیلی دوست داشتم که جای او بودم اما راه زیادی نمانده بود . امین پشت سرم بود. هر از گاهی می ایستاد و کلاه کتانی اش را از سر بر می داشت و خودش را باد می زد کله ی بی مویش زیر برق آفتاب می درخشید توی کوه هم از حرف زدن و فلسفه بافی دست بر نمی دارشت یکسره به قول خودش در حال فلسفیدنه انگار که آفریده شده برای همین کار و البته نق زدن . مهارت فوق العاده ای در نق زدن داره ، همین جور که صخره ها رو بالا می اومد راجع به اوضاع هنر و ادبیات در کشور داد سخن داده بود و مشگل گشایی می کرد اکبر هم که در نزدیکی او حرکت می کرد همیشه شنونده خوبی برای نظرات و پیشنهادات امین است و هر از گاهی اظهار فضلی هم می کرد . صخره ها داغ و قهوه ای رنگ بودند و آفتاب هر لحظه شدید تر می شد . جایگاه خورشید می گفت که ظهر شده ، از صبح که حرکت کردیم بجز یکی دو استراحت کوتاه یکسره داریم راه می آییم همگی خسته شده ایم . انتهای کوه صخره ای است و به قول اکبر که چند تایی دوره کوهنوردی دیده درگیری با کوه و سنگ داره و باید چهار دست و پا مسیر را بالا رفت . دستم را دراز کردم و آخرین سنگ را گرفتم و خودم را بالا کشیدم قله ی کوه صاف و حالت خاکی داشت یک منطقه وسیع، شاید بتوان گفت به اندازه یک زمین فوتبال پوشیده از تیغ و خار با سنگهایی خورد شده در جای جای آن. منظره ای زیبا و در عین حال خیال انگیز . خیس عرق شده بودم من هم مثل کیوان دادی از ته دل کشیدم و رو به امین و اکبر کردم که زودتر بیایید با کیوان دست دادم و ازش آب خواستم بعلت کمبود آبی که داشتیم ظرف آب که یه بطری حدودا دو لیتری بود دست کیوان بود و او سعی می کرد که با جیره بندی آب تا انتهای مسیر که هنوز حدود سه ساعتی مانده بود مقدار آب را که نصفه شاید کمتر شده بود کنترل کند . کیوان گفت : صبر کن تا کمی عرقت خشک بشه و بچه ها هم بیان اونوقت آب می خوریم . معمولا توی کوه که می رویم کیوان رئیس می شه و به حرفش گوش می کنیم برای همین بیشتر اوقات که با هم هستیم او را به اسم رئیس صدا می کنیم ، من هم قبول کردم و زیر آفتاب داغ تابستانی روی خاک کوه دراز کشیدم و چند تا نفس عمیق کشیدم خیلی با حال بود با اینکه گرم بود ولی تازگی هوا طراوت و شادابی لذت بخشی داشت . امین و اکبر هم رسیدند با همدیگه دست دادیم کمی صبر کردیم تا خستگی گرفتند و چون خیلی وقت نداشتیم راه افتادیم قرار بود از خط الراس حرکت کنیم تا به دره ای که شنیده بودیم آب گوارایی دارد برسیم ، رئیس بطری آب را آورد و به هرکدام نصف لیوان آب داد اکبر خورد و بعد امین نوبت من رسید در حال قدم زدن میان خارهای سر کوه بودیم که یکدفعه امین گفت : بچه ها اونو ببینید چقدر قشنگه به جهت دست امین نگاه کردم یک گل شقایق در قله کوه و میان آن همه خار و علف خشک کوهستانی با رنگی چشم نواز که نه، دلنواز خود نمائی می کرد خیلی برام جالب و غیره منتظره بود چطوری شده بود که این گل اینجا توی قله یک کوه بی آب سر از خاک سفت بیرون آورده بود همگی دورش جمع شدیم و داشتیم نگاهش می کردیم رئیس سهم آب مرا داد تا بخورم نگاهی به گل شقایق انداختم و بی اختیار آب را کنارش خالی کردم انگار که احساس تشنگی ام رفع شده بود. راضی از کاری که کرده بودم به راهم ادامه دادم .
سپور جوان محله ما
ته سیگارش را
در خیابان انداخت
و چه سخت می راند
گاری آشغال ها را