چنان سر در گریبانم
که گر افتی یا خفتی
مرا هیچم پروای عزیزان نیست.
چنان سر در سرای خویش دارم
که گر سوزد ، یا ریزد
سرای دوستداران
مرا هیچم پروای عزیزان نیست.
سر خوشم از خواب خوش بیداری ام .
در انتهای جاده ای بن بست
خفته درسینه ی کوهی بلند
روستای زیبای کهن سال
با درختانی دیر پا و استوار
سرکشیده بر آسمان لاجوردی
با جویبارهای زلال و خیال انگیز
میوه های آب دار و رنگی
دخترکان زیبا روی گیس بافته
مردانی تنومند و کاری
و زنانی صبور و قدردان
چه طعمه ی لذیذی است
برای هجوم نامردمان
شب پره های پشت پنجره
گم کردگان نور مهتاب
و مارمولک هایی که بر شیشه ایستاده اند
کی خواهد شد برون از تن
این خفته ی سنگین
نفس
تا کجا با خود کشم این بار را
با که گویم هر کجا این درد را
یا سر آ یا ترک این کاشانه کن
رخت بر بند از تنم
خانه را ویرانه کن