شاید برگشتی دوباره، شاید هم نه
هنوز خودم هم نمی دانم که می خواهم چکار کنم و دو دلم
ولی دلم می خواهد که برگردم و بنویسم باید کمی بیشتر با خودم سرو کله بزنم شاید اومدم
عموما هر شروعی را پایانی است و چقدر دلنشین است پایانی که با خاطره ای خوش همراه باشد و من هم تولد نازنینی را که هنوز ندیده ام را نقطه پایان این صفحه می دانم روزگار را چه دیدی شاید روزی بیاید که همان تازه از راه رسیده بخواهد این صفحه را مجدد بگشاید و ملودی خوش آهنگ زندگی را بر آن جاری کند - زندگی بازی های عجیب زیاد دارد - اما در هر صورت امروز که فرصت کردم و سری به این بلاگ زدم ترجیح دادم که پایان کارش را اعلام کنم . روزگاری که مشغول این صفحه بودم برایم خاطره انگیز و زیبا بود هیچگاه اولین روزی را که سر آغاز این امر شد و خاطره آن را از یاد نمی برم و امید که خاطره های خوب تکرار شود. (برای همین رمز ورود تغییر کرد)
بر سنگفرش زمان
می نهد گام
می رسد به گوش
نوای خوش زندگی
با آغازین گریه های
ملودی
مبارکه
و ناگهان یکی خواهد رفت
و دیگری سکوت سرد تنهایی را در آغوش خواهد گرفت
و دانه های غلتان حسرت
بر گونه های خیس تمنا جاری خواهد شد
و خراش سهمگین دلی را به یاد خواهد آورد
که دیگر هرگز نخواهد بود
و آه سردی که تمام بودنش را
و نفس های آینده اش را
به شماره خواهد انداخت
همچون دو غریبه در کنار هم
آرمیده در رختخوابی زیبا
غلت خورده در آغوش هم
با دو دنیای دور از هم
بوسه بر گونه های این
در خیالش اما آن
رختخوابی اما شیک
با اتاقی خوش رنگ
مرد و زن با همند ولی
غریبه در آغوش هم
می گن اگه می خوای بشی راننده یا تند بری و بزنی تو دنده
باید بری تا بگیری گواهی تا برسی به جایی و نوایی
اما ای کاش که توی زندگانی می شد آدم بگیره یه گواهی
می رفتی و می خوندی و می دیدی دو ره های مختلف و کلیدی
البته بین خودمون بمونه دوره های عملی هم می تونه ،
خیلی از این گره ها رو واکنه چشم و گوش ما مردا رو وا کنه
اما مگه می شه به این زنا گفت که من با صغرا یا که اون کبرا جون ،
قبلنا توی کلاسای آزمون با هم می گفتیم و می خوندیم آسون
فوری میشن حکیم و فیلسوف دهر میان برات میگن از این حق زن
اگه توی می تونی بری کلاسی پس چرا ما نباشیم اونجا راضی
حق زنا چی میشه این زمونه فمنیست و حقوق ما کدومه
ای بابا اصلن بی خیال ولش کن همون کلاس و تئوری جمعش کن
خلاصه داشتم می گفتم از کلاس نه اون کلاسی که شده برا خاص
آدمها قبل از این که دو تا بشن باید بدونن که دو تا جمع میشن
با هم برن با هم بیان همیشه زندگی تنها و تکی نمیشه
وقتی می گن با همدیگه همسریم یعنی که از همه سرا سرتریم
کاشکی تو اون کلاسا این چیزا رو برای ما میگفتن و میدادن اون راها رو
ابر ، باد ، باران
سکوت جاری در بیابان
زوزه ی سگهای خیابان
برق تند نگاه نگاهبان
رعد خروشان آه غریبان
.
.
.
یک نفر می پرسد :
به کجا می رود این لحظه تنهایی من
.
.
.
چشمک بی وقفه راز
می خورد بر تن شب های دراز
تن نمناک درخت
تکیه گاه تب پیشانی مرد
زندگی یعنی چه ؟
و چرا این همه درد؟
و چرا این همه برسش بی پاسخ سرد؟
درد از پی درد
.
.
.
قطره آبی بر چهره گل
گل سرشار از شادی یک لحظه ناب
جاری آب روان
در جویبار باریک زمان
بارش بی وقفه بودن
در رگ تاریک زمان
و . . .
زمان با شتاب می رود و من استوار بر جای مانده ام
با خود می اندیشم
«به کجا چنین شتابان»
غرق در سکون خود
ایستاده بر قله ی آرامش خیال
به دور از هیاهوی شتابناک لحظه ها
نه به آینده که به حال نگاه می کنم . . .
چه کرده ام که نیاز به شتاب و آینده داشته باشد
آینده ی من هم اکنون است
فراموش شده و مانده در زیر
غبار سنگین رخوت و بی حرکتی