در انتهای جاده ای بن بست
خفته درسینه ی کوهی بلند
روستای زیبای کهن سال
با درختانی دیر پا و استوار
سرکشیده بر آسمان لاجوردی
با جویبارهای زلال و خیال انگیز
میوه های آب دار و رنگی
دخترکان زیبا روی گیس بافته
مردانی تنومند و کاری
و زنانی صبور و قدردان
چه طعمه ی لذیذی است
برای هجوم نامردمان
شب پره های پشت پنجره
گم کردگان نور مهتاب
و مارمولک هایی که بر شیشه ایستاده اند
کی خواهد شد برون از تن
این خفته ی سنگین
نفس
تا کجا با خود کشم این بار را
با که گویم هر کجا این درد را
یا سر آ یا ترک این کاشانه کن
رخت بر بند از تنم
خانه را ویرانه کن
در آپارتمان بی آسانسور ما
چه صبورند
پــــــــ
لـــــــ
لــــــ
ــــــــه
هــــــــــــــــا
بساط صبحانه ام کنار چشمه پهن است
مورچه خرده نانی از سفره ام می برد
نمی دانم میهمانم یا میزبان
حلزونی برهنه از جاده می گذرد
با تنی نرم و بی حفاظ
بی خبر از درشکه ای که الاغ می کشد