سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :28
بازدید دیروز :3
کل بازدید :90692
تعداد کل یاداشته ها : 119
103/9/8
9:16 ص

در آپارتمان ما

نشانه ی صبح دیگر است

صدای دزدگیر ماشین ها


  
  

در سکوتی آرام و بی رمق

بر زمین سرد و گرد آلود

             دخترک افتاده،حیران بود

با تلاش ساکت و خاموش

بر زمین می کوفت دست امید را

تا مگر استاده مردی یا زنی

           بشنود صفیر سرد مرگ را

لحظه ای بعد اما ...

سرد و خاک آلود

در آغوش زمین

با سکوتی غوغا آفرین

همسر بود.


90/4/5::: 7:57 ص
نظر()
  
  

پیر مرد خفته در آغوش غروب

با نگاهی خسته و رنج آلود

می کرد حکایت از صبح و فروغ

            ***

هوا بس تاریک وظلمانی بود 

کودکان سر در گریبان 

ترسیده از تاریکی و زوزه ی گرگان 

گوش جان را داده بودند 

به آوای گرم آن پیر دانا

       ***

کودکان من ، جوانان برومند 

بشنوید صدای پیر زمان را 

آنچه او می سازد از نغمه

نه از روی هواست 

بل دیده آنچه می سراید 

از زمانهای کهن تا روزگاران .

بشنوید ای فرزندان احساس

در لابه لای زوزه ی گرگان 

صدای دلنشین غوکان 

و آن بی انقطاع نوای 

سیر سیرکان . 

زندگی را می سرایند 

بودن را و ماندن را    

     ***

چشم ها در سیاهی ها 

در فضای ظلمانی بیکران شب

احساس می کرد سحرگاهان را 

   ****

پیر مرد آهسته و آرام 

زیر لب می خواند سرود خوش نوای 

صبح و روشنائی را : 

سحر نزدیک است 

سحر زیباست 

سحر آغاز یک روز دگر

آغار دیدن ، قد کشیدن 

برای بودن و ماندن 

برای نو سرودن          


90/4/4::: 8:10 ص
نظر()
  
  

در سرزمینی که آفتاب از مغرب طلوع می کند

سخن از طلوع آن از شرق

جز مرگ ارمغانی نخواهد داشت.


90/3/31::: 6:25 ع
نظر()
  
  

شخصی که به انتهای خیابانی می رفت از من آدرسی پرسید. گفتم:باید به ابتدای خیابان بر گردی. او لبخندی زد و به راهش در امتداد خیابان ادامه داد. یعنی به همان راهی که می رفت.

مطمئنا او آنقدر به پرسیدن ادامه می دهد تا کسی با دست جهت حرکت او را نشان داده و او قویدل از تایید "دیگری" به راه "خویش" برود.  


90/3/29::: 6:10 ع
نظر()
  
  

ورزشهای سنگین به من می فهماند که وجود دارم و جسم من چیزی فراتر از شخصیتهای رمانها و داستان هاست. این تنها راه بود برای من که جسمم را کشف کنم، آنرا کنترل کرده و در "صراط مستقیم" نگه دارم.راه دیگری نبود برای فرو نشاندن غلیانهای تنی که مثل آتشفشان می جوشید و می خروشید از تب و تابی که ذهن را هم می آشفت. گاهی که آموزه های دینی در برابر تحولات فیزیولوژی کم رنگ می شد ، احکام شرع سر ناسازگاری بلند می کرد و واعظ درونی را وا می داشت تا مدام نهیب گناهکاری و نا پاکی بزند.

ورزش بوکس را به خاطر فشاری که به جسم می آورد بر گزیدم ولی به دلیل خشونت ذاتی آنرا رها کردم ولی بدنسازی و کوه نوردی را همچنان ادامه دادم و طغیانهای تنم را با افزودن وزنه ها و سنگینی کوله پشتی خفه کردم. آنقدر این کار را برای حفظ پرهیزکاری ادامه دادم که از حد تحمل بدنم گذشت و کارم به بیمارستان و جراحی کشید. وقتی با یک وجب بخیه در شکم و با هزار درد و ناراحتی به ضرب و زور آمپولهای مسکن خوابم برد آنقدر به شانه هایم زدند تا چشمهایم را باز کردم. بی اختیار از هوش می رفتم وبا تکانی به هوش می آمدم. آنها را می دیدم که حرف می زدند اما مغزم هنوز از شدت درد و دارو بی هوش بود. بارها حرفشان را تکرار کردند و تکانم دادند تا مغزم چیزی را که می شنید فهمید."پاشو نمازاتو بخون داره قضا می شه". 


90/3/28::: 7:52 ع
نظر()
  
  

همیشه با اولین پولی که به دستم می رسید کتاب می خریدم. داستانها تداوم آن دنیایی بودند که در آن زندگی می کردم،چیز یاد می گرفتم، رشد می کردم و ارزشها را می شناختم.

یکبار پدرم با حالتی اسفبار به کفشهایم نگاه کرد و گفت:اگر پوشیدن این پلاس پاره ها تو رو ناراحت نمی کنه،منو خجالت زده می کنه این پول رو بگیر و برو یه جفت کفش نو بخر!

عصر همانروز که خوش خوشان با همان کفش کهنه ها وارد کوچه شدم پدرم روبرویم سبز شد و با یک نگاه به کتابهای زیر بغلم همه چیز را فهمید و وقتی کتابهایم با خشم به پشت بام خانه همسایه ها پرواز کردند فهمیدم که گاهی یک جفت کفش نو از چند تا کتاب نخوانده بهتر است و بعضی چیزها را باید در دنیای واقعی یاد گرفت.  


90/3/27::: 9:14 ع
نظر()
  
  

بعد از ظهر روز چهار شنبه 25 ام خرداد است تو قسمت ما من تنها هستم همه رفتند من هم تا حالا کار داشتم و مشغول بودم امروز روز خیلی شلوغی بود اما خوشبختانه همه چیز به خوبی و خوشی پیش رفت چند تا خبر خوب به چند نفر دادم که کارشون درست شد و مشکلی که داشتند بر طرف شد و خودم هم یک خبر خوبی را که چند ماه منتظرش بودم بالاخره دریافت کردم . امروز با امین هم تلفنی صحبت کردم چند روز بود ازش بی خبر بودم با توجه به این شلوغی ها کم کم داشتم نگرانش می شدم که خودش زنگ زد آخه یک اس ام اس بهش زدم ولی هیچ جوابی نیامد گفت که سرش شلوغه و میخواهد زودتر برگرده به خونه اش و قصد کرده که یک داستان بنویسه و توی وب بگذاره من هم منتظرم تا ببینم چی می نویسه . خیلی دوست دارم که من هم یک چیزی بنویسم ولی از اونجائی که فکرم خیلی این چند وقت مشغول چیزهای متفرقه شده نتونستم چیزی جمع و جور کنم فقط یک تکه هایی رو روی وب گذاشتم که بیشتر از سر تفنن بود مثل همین که الان گذاشتم با خودم گفتم حتی اگر شده همین جوری هم بنویسم بهتر است تا اینکه چیزی ننویسم اگر بتونم و خستگی آخر وقت هر روز کاری اجازه بده می خوام هر روز لااقل شرح همان روز رو بنویسم که یک تمرینی باشه حتی اگه چیز مفیدی نداشته باشه چند روز پیش یه شعر از دکتر شفیعی کدکنی خوندم که یک مصرعش رو روی تابلوی اتاقم یاد داشت کردم خیلی ازش خوشم اومد فکر می کنم امین هم خوشش بیاد آخه یه جورایی به نوشتن هم می شه ربطش داد می گه : بسرای تا که هستی که سرودن است بودن به نظر من سرودن رو هرچی که بگیری مصرع خیلی با معنی و مثبتی است سرودن رو مساوی بودن کرده است و بودن رو مساوی سرودن و شاید بتوان گفت که یکی از آرزوهای آدمها که به نظر من جاودانه بودن است با سرودن برآورده میشه وقتی که یه چیزی می سرائی و از خودت به جا میگذاری همیشه هستی پس بسرای تا که هستی که سرودن است بودن .


90/3/25::: 6:3 ع
نظر()
  
  

دیشب مسواک نزدم

امشب می خواهم قضایش را بجا آورم

و دو بار مسواک بزنم

اما نوجوانی ام را نمی دانم چه کنم

شاید پول بدهم کسی بجایم بزند


90/3/24::: 7:46 ص
نظر()
  
  

قطعه "لطافت گل و سختی سنگ" را که خواندم موضوع جالبی برایم پیش آمد. من کوه نسبتا زیاد رفته ام ، کوههای مختلف ، جوی و جویبار هم زیاد دیده ام با سنگ های مختلف و گاه بسیار زیبا اما راستش هیچکدامشان به صورت مشخص در ذهنم باقی نمانده اند ولی یک بار در سالهای دور به کوه سفر کردم و در قله کوه تک گل شقایقی را دیدم در زیر آفتاب که مقداری آب بهش دادم و نوازشش کردم با خواندن این متن که شاید نظر نویسنده القاء ماندگاری و استواری سنگ است من بیشتر به یاد آن شقایق افتادم برایم هم جالب بود و هم عجیب . براستی چرا ؟

با خودم فکر کردم شاید به خاطر زیبایی گل باشد ، شاید لطافت آن ، شاید تنهایی آن . هر کدام از اینها که باشد نمایانگر ویزگی ای است که برای خلق یک اثر هنری نیاز است . یک اثر اگر می خواهد ماندگار باشد نیاز به سختی و ماندگاری ظاهری ندارد حتما نباید سنگ باشد با عمر چند صد ساله گاهی اوقات یک گل با عمری چند روزه ماندگار تر است مهم این است که چقدر اثر گذار باشد و اون شاخه گل هنوز هم اثرش در ذهن من باقی است و چندین بار با دوستان آن صحنه را به یاد آورده ایم  پس اگه یکی بهمون گفت عمرت مثل گل باشه ناراحت نشیم به کوتاهیش فکر نکنیم به اثر گذاریش بیندیشیم.  


  
  
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >