دانه شقایق با اولین بارشهای بهاری جوانه می زند،سبز می شود وبه گل می نشیند و با اولین تندبادهای تافته تابستانی می پژمرد و خشک می شود.یک تکه سنگ سالها در بستر رود می غلطد و صیقل می خورد تا قلوه سنگی گرد و تراش خورده می شود اما سالیان درازی پس از مرگ رودخانه همچنان شاهدی بر وجود رودی است که روزی جریان داشته.
گاهی فکر می کنی برای چی بنویسم؟ برای چه کسی؟ چه چیزی را بگویم؟ در باره بار کمر شکن سنت که حالا دیگر زانوانم توان تحملشان را ندارند؟ درباره این بنویسم که چطور این بار گران را از پشت بیاندازم؟با کمر خمیده ام با توان به تاراج رفته ام چه کنم؟زخمهایی را که حمالی هزاران ساله سنت در روحم ایجاد کرده چطور درمان کنم؟
نوشتن هم مثل خیلی از کارهای دیگر انگیزه میخواهد. حس و حالی برای گفتن. امیدی برای یافتن مخاطب. دلخوشی از اینکه نوشته ات خوانده می شود و با کسی که شاید هرگز ندیده ای همدلی می کند.کسی دور و ناشناخته بعد از خواندن حرفهای تو سری تکان می دهد،لبخندی می زند و تسلای دلی می یابد.
با این همه می نویسی و هنگامی که قلم به دست می گیری دیگر مخلوق نیستی حتا از نوع اشرفش،خالقی هستی قادر متعال و فعال ما یشا. الهه ای هستی که می آفریند ورای تمام بایدها و نبایدها و می دانی که نوشتن خود معجزه ای است دریافتن مخاطب و ایمان داری به یافتن چیزی که از نوشتن زاییده میشود.
هوا کمی گرم بود هنوز تابستان نرسیده بود ولی گرماش داشت خود نمائی می کرد . هر از گاهی گرد و خاک تمام قبرستان قدیمی و خاک آلود روستا را فرا می گرفت مردان خاک آلود و سیاه بر تن بالای قبری تازه کنده شده ایستاده بودند و گریه زاری می کردند زنان با چادر های مشکی آنطرف تر شیون سر می دادند مداح با صدایی بلند از مصیبت حضرت زهرا داد سخن داده بود همه غمگین و ناراحت سر به زیر انداخته بودند و چیدن سنگ لحد و ریختن خاک را بر روی آن تماشا می کردند . چند تا پسر بچه و دختر کوچک با دماغهای آویزون و خاک آلود در حاشیه قبرستان با هم خاک بازی می کردند . تازه از دنیا رفته مادری بود که در جدالی سخت با سرطان تاب نیاورده بود و تسلیم تن سرد خاک شده بود . تو ی روستای ما وقتی که یک جوون می میره خیلی قبرستان شلوغ می شه و همه سعی می کنند در مراسم شرکت کنند . راستش حوصله ام سر رفته بود سری به قبرهای اطراف زدم تا خودم را سرگرم کنم و از این حال و هوای کسالت بار خارج بشم . همه جور قبری بود از بچه گرفته تا پیر ، عادی و شهید ، زن و مرد ؛ اما چیزی که خیلی توجه مرا به خودش جلب کرد قبر آقا نور بود . جالبی این قبر آقا نور به این است که روستای ما یکی از مراکز پخش مواد مخدر در منطقه است و تا جایی که من می دونم قاچاقی های محترمی در اونجا ساکن هستند البته از انصاف نگذریم خیلی عمده فروش نیستند و فقط در حد رفع نیاز اهالی با صفای روستای خودشان و چند تا روستای دور و بر قبول زحمت کرده اند و مسئولیت پذیرفته اند و این آقا نور هم از همین زحمت کشان مخلص دیار ما بود با اینکه بنده خدا خیلی عمر نکرد و در حدود شصت سالی بیشتر سعادت خدمت نداشت ولی حکایتهای زیادی از رشادت ها و مردانگیش در این عرصه بلا خیز نقل کرده ا ند که همگی نشان از اخلاص و حس خدمت گزاریش دارد و البته در کنار این فداکاری ها از جیفه دنیا هم اندکی برای خودش ذخیره کرده بود تا نکند خدایی ناخواسته محتاج خلق شود. با تمام این اوصاف آقا نور مردی خیر و دست به جیب بود و از اونجایی که سید هم بود خب جایگاهی بین مردم داشت هرچند که خیلی ها هم که اهل این بساط با مرام نبودند بهش بد و بیراه هم می گفتند . سال گذشته تاسوعا و عاشورا رفتم به روستایمان .از بچگی مراسم ماه محرم توی روستا برایم حال و هوای خاصی داشت . شبها دسته و هیات توی کوچه های تنگ و تاریک روستا راه می افتاد و پیر و جوون با زنجیر پشت سر وانت مخصوص حمل موتور برق و مداح و پروژکتور ، زنجیر زنان حرکت می کردند و من هم که بچه شهری حساب می شدم همیشه در کنار پسر عمه ام از ترس اینکه بچه داهاتی ها با انگشتانشون مرا نوازش نکنند حرکت می کردم و از اون جدا نمی شدم بعضی جا ها هم که دیگه چاره ای نداشتم و عقب می افتادم با چنان سرعتی حرکت می کردم که هیچ دستی بهم نمی رسید . سال گذشته بعد از ظهر تاسوعا با عمویم سر قبرها ایستاده بودیم دسته هر سال میاد از اونجا عبور می کنه و به بعضی از قبرها که می رسه مکثی می کنه و با خم کردن علامت و علم و کتل به صاحب اون قبر ادای احترام می کنه، یکی از قبرهایی که ایستاد و ادای احترام کرد قبر آقا نور بود با تعجب به عمویم نگاهی انداختم گویا چهره ام به اندازه کافی مشخص بود که چی توی دلم میگذره ، عموم که از مشتریان پرو پا قرص آقا نور بود خنده ای کرد و شانه هایش را بالا انداخت و با لحنی بی خیال در حالی که به طرف خونه قدم بر میداشت گفت: بیا بریم خونه بشینیم یه حالی بکنیم و روح آقا نور رو شاد کنیم و من که مثل خیلی از چیزای این دنیا که برام قابل حل نبود پشت سرش راه افتادم و رفتم .
نقس در سینه ام نالید
تنم چون بید لرزید
خدایا در کدامین سرزمین ام من
چنین خوار است و بی ارزش
جان انسان ها ،
گلی را در میان دستهای
باغبان مرده اش
می فشارند سخت و
پرپر می کنند از بیم جان
هاله ای از غم وجودم را گرفته
سحابی باید و باران عشقی
تا بشوید آنچه ناپاکی و درد است .
خوشحالم که مار خفته رو بیدار کردم و بالاخره از لونه بیرون اومد
یه چیزی بنویس خسته شدم از بس هر روز سر زدم و صفحه دست نخورده باقی مونده
حالا که آقایون زحمت کشیدن یه صفحه سفید به ما دادن خوب استفاده کنیم .
مشکل داخل پرانتز رو هم جدی نگیر اگه بخوای از پرانتز درش میارم
تو که دوست چندین ساله منی اگه یه نفر همین امروز هم با من دوست بشه و صادقانه دوست بشه اگه آخره بی مذهبی هم باشه باز باهاش دوست می شم ضمن اینکه گفتم داخل پرانتز رو خیلی جدی نگیر و من تو رو بی مذهب نمی دونم گو اینکه باشی به من ربطی نداره.
همون گرفتاری های فکری که تو داری من هم کم و بیش دارم من منظورم بیشتر اوناست نه بی مذهبی معمول.
داداش من آخه کجای بحث ما مذهبی بود؟میدونی اشکال کار اینجاست که حرفمون رو تو پرانتز میزنیم.مشکل مذهبی و لاییک بودن به قول شما نیست.اول باید از تو پرانتز در بیایم.
امروز همچین بفهمی نفهمی سرحالم و سر شوق دلم می خواد که چیزی بنویسم برای همین دارم روده درازی می کنم . چند شب پیش با دوستان بیست ساله خونه یکی از دوستان یه مهمانی مجردی شب تا صبح داشتیم . این جور مهمانی ها به من که خیلی میچسبه خصوصا که اگه یه بحثی هم پیش بیفته و از اوضاع و احوال جاریه به دور بشیم . باور می کنید که وقتی این جور جمع ها پیش میاد تازه متوجه میشم که : ای بابا چندین و چند وقته که در این دوگوله ام رو بسته ام و بجز کارهای عادی و روزمره هیچ کار فکری خاصی نمی کنم و همه اش درگیر چیزهای عادی هستم ، برای همین است که گاهی اوقات واقعا دلم برای اون شبهایی که با امین تا نیمه های شب توی خیابون سرپا می ایستادیم و به حرفایی که حاجی بهمون زده بود و تمام افکارمون رو بهم ریخته بود فکر می کردیم ، تنگ می شه و چنان آهی از نهادم بر میاد که اگه کسی جلوش باشه حتما کرک و پرش می سوزه . قول محمد گفتنی ما می خواستیم بشریت رو نجات بدیم حالا یکی باید بیاد خودمونو از توی باتلاق سکون بیرون بکشه (این قسمتها رو با لبخند درام می نویسم).
اون شب هم شب خوبی بود نه به خاطر اینکه سالاد اولویه خوردیم و نه به خاطر اینکه صبحانه سیراب شیردان خوردیم ، فقط بخاطر اینکه یه کمی فقط یه کمی در حدود شاید یک ساعت با همدیگه بحث کردیم . راجع به اینکه چرا شعرا و نویسندگان گذشته نسبت به الان انگار برزگ ترند و افکار و اندیشه های والاتری از خود به جای گذاشتن و اصلا اینکه آیا واقعا اینجوری اند یا اینکه ما اینجوری فکر می کنیم . امین و اکبر بیشتر پهلو به مدرنیته و فلسفه و اندیشه غرب می زدند و این موضوع رو حاصل یک روند تاریخی می دونستند ، البته اینکه : متفکرین قرون گذشته اندیشه های ناب تری از خود به جای گذاشته اند رو قبول داشتند و یا قبول کردند بحثی دیگه است ولی این تفاوت رو حاصل یه روند تاریخی می دونستند ولی محمد ضمن اینکه کاملا باور داشت که تفاوت وجود دارد علت آنرا وصل بودن به منبع حقیقت الهی می دونست و البته بسیار هم روی حرف خودش استوار بود. محمد کمی با تعصب مذهبی بحث می کنه و امین و اکبر هم سعی می کنند که با دیدی لائیک به این سوال جواب بدن .
توی پرانتز بگم : نمی دونم امین و اکبر تو دام بی مذهبی افتادن یا اینکه من هنوز توی دام مذهب گرفتارم . پرانتز بسته .البته زاویه دید فراموش نشه .
اما از اونجایی که وقتی تعصب در کار باشه بحث معمولا به جایی نمی رسه حرفای ما هم به جای مشخصی نرسید ولی لذت خودشو به جا گذاشت
خلاصه شب خوبی بود امید وارم که باز هم تکرار بشه .
امروز کلاس حافظ داشتم . کمی از اوضاع و احوال زمان حافظ گفتم و بعدش هم یکی از غزلهایی که در کتاب بود خوندم و یه کوچولو لغات و اصطلاحاتش رو توضیح دادم . خیلی خوش گذشت بچه ها سر شوق اومدن ، سوالهای جالبی می کردن با خودم گفتم :
هنوز هم حافظ در اوجه و اگه برای دانشجو ها بیان بشه هنوز هم دوست داشتینه .
دو تا از دانشجو های پسر و دو تا هم از دخترها قطعه و شعر خوندن ؛ زیبا بودن
کلاس خوبی بود .
غزل این بود : حاصل کارگه کون و مکان این همه نیست / باده پیش آر که اسباب جهان این همه نیست