ما دو تا دوست هستیم
تصمیم گرفتیم که :
اندیشه هامون رو توی وبلاگ بنویسیم
اما خیلی زود
اندیشه هامون ته کشید!!!!
در برنامه کوه پیمایی از خلخال به اسالم میان درختانی انبوه حلزونی دیدم که بدون لاک و کاملا برهنه از عرض جاده کوهستانی باریک و گل الود میگذشت. بدون کوچکترین چشم اندازی
از جنگل روبرو. به نظرم این صحنه استعاره ای تمام عیار از انسان امروزی امد تنها اسیب پذیر و امیدوار به اینده و جهان روبرو. من عکس ان موجود را دارم .
تجسم تنهایی
دریچه ای به اندازه سر یک نوجوان یا شاید هم جوان جای گرفته در دروازه ای آهنی به بلندای چند آدم
تنها راه تماشای سربازی است که هر روز صبح و غروب از جلوی سازمانش گذر می کنم .
با چشمانی حسرت آلود به گمان اینکه در این طرف دریچه آزادی موج می زند .
غافل از آنکه فقط دریچه این طرف کمی بزرگ تر است .
زنی زیبا و جوان ، آرام و با وقار بر روی ویلچر در کنار خیابان با دستان ظریفش چرخ ها را به حرکت در می آورد انگار که برای هوا خوری بعد از ظهر ملایمی را انتخاب کرده بود . هوا صاف و شفاف بود تازه باران بند آمده بود همه جا پر از اکسیزن بود . اتوبوس باران خورده ای چند قدم جلوتر از او نگه داشت چند مسافر پیاده شدند
لحظه ای تمام قاب سفید و شفاف آسمان پر از دود سیاه رنگی شد ، هیکل سنگین اتوبوس از جایش تکان خورد ، زنی زیبا و تیره رنگ با تک سرفه های عمیق کنار خیابان روی ویلچر نشسته بود.
آفتاب در افق شهر طلوع می کند
بر فراز بامهایی بی روزن و پوشیده
بی هیچ تشبیه یا استعاره ای
از نیمه های شب باران زیبایی باریدن گرفته ، یک بار هم تگرگ اومد
هوا خیلی لطیف و دوست داشتنی شده
صبح که اومدم چند دقیقه ای رو توی حیاط به تماشای باران گذراندم حالا هم هر از گاهی بلند می شم و از پشت پنجره بارون رو تماشا می کنم
درختهای بید توی حیاط با شاخه های بلند و باریکشون خیس شدند و باد شاخه هاشون رو به آرومی تکون می ده همه جا خیس شده تنها منظره بد ترکیب پارچه نوشته زرد رنگی است که مقدم مهمانان را تبریک گفته کاش زودتر برش دارند پنجره رو باز می کنم چه هوای ناز و لطیفی
زیر باران باید رفت.
ساعت پنج و نیم بعد از ظهره حوصله ام سر رفته تنهام تو اتاق نشستم و حال هیچ کاری هم ندارم
این امین لعنتی هم قرار بو د یه چیزایی یادداشت کنه که اون هم تو زرد از آب در اومد
فقط حرف می زنه .
چند تا از همکارام اومدن توی اتاقم دارن حرف می زنن من هم بدون توجه به اونها دارم کار خودم رو تایپ می کنم
کمی سر در گمم ، بی حوصله ام
بحث های مختلفی سر گرفته از جن و پری گرفته تا خرید خونه و همکاران قدیمی .
یکی داره شعر خیام می خونه یکی داره صدای گربه درمیاره یکی داره قرارداد وام امضا می کنه
عجب شیر تو شیری شده . من هم دارم هم گوش می کنم هم تایپ هم گاهی اوقات توی بحث ها شرکت می کنم
انگار یه کمی از او حال و هوا در اومدم خوب شد .
آقا رضا داره راجع به ساختمان های تعاونی مسکن که بعد از حدود چهار سال هنوز سفت کاریش هم انجام نشده حرف می زنه علی اونطرف تر سرش رو گذاشته روی صندلی و داره چرت خماری می زنه حمید هم دستش توی دهنشه و داره با پانسمان دندونش که امروز انجام داده ور می ره قرار بود بیا بریم ورزش که انگار علی شیطون شده و نگذاشته بیا البته من هم خیلی بدم نمی اومد که نیاد خیلی حالشو نداشتم که برم
چند تا بازدید کننه از وزارت خونه اومدن برای دیدن اوضاع و احوال اینجا برای مستقل شدنش آستارکی که بینشون بود قبلا یکی دو سالی اینجا کار کرده بود امین رو هم می شناخت اومد اتاق من و باهام احوال پرسی کرد احوال امین رو هم پرسید اولین کسی بود که می گفت خوب موندی
علی رفت یکی بهش زنگ زد مثل اینکه می خواد بشینه و کله ای داغ کنند
رضا رفت حمید هم داره چرت می زنه لنگاشو انداخته روی میز و لم داده
ساعت حدودا شش شده
آقای رضایی از در اومد تو راجع به یک کاری اداری ازم سوال کرد بنده خدا خیلی نگران کار هاست منو یاد روزهای اوایل شروع کار خودم میندازه
حمید هم رفت اتاقش خیلی خوبش میاد رفت سر میزش یه کم چرت بزنه تا این نیم ساعت هم بگذره
من هم دیگه می خوام کامپیوترم رو خاموش کنم و برم این نیم ساعت و کتاب بخونم