گفت پیری دانا
چه مبارک نقشی است
"زنده باد آزادی"
گرچه بر دیوار
مستراح است کنون
خدا را گفت :
ما را چه جرمی است
که به این دیر خراب کوچاندی
ندا آمد نادانی .
و گویند که آدم میوه ی درخت دانایی را خورده است.
آرام و خوش رو
می آید از دور
بوی بهاران
دارد ز هر سو
می گوید از جان
با من سخن ها
از روزگاران
از مردمان و نا مردمی ها
از دیو سانان
از پهلوانان
ــــ در دور دستها ، در دور تر ها
بودند کسانی هم رنگ و همخو
رفتند و جز نام هیچش نمانده است .
ای کاش ما هم
خوش نام باشیم
بعد از نبودن
ما را بخوانند
با نامی نیکو .
گوشی موبایلش را برداشت در پشت آن را باز کرد باطری و سیم کارتش را در آورد و سیم کارت دیگری را که لای اوراق شناسایی ماشینش توی کیف کوچک جاکارتی بود جای آن زد و باطری را سر جایش گذاشت و در آنرا بست یک تک زنگ زد و بلا فاصله قطع کرد به فاصله چند ثانیه گوشی اش زنگ خورد و به زودی قطع شد، خنده ای موذیانه که حاکی از شیطنت و قدرت نمائیش بود روی لبانش موج می زد با دست عرقهای پشت لب تراشیده اش را پاک کرد و انگشتانش را لای موهای لختش کرد، دست خیسش را روی زیر شلواری گشاد و قهوه ای رنگش کشید باز انگشتانش را لای موهای رنگ شده و مشکی اش کشید و به ما اشاره ای کرد که ساکت باشیم و شماره ای را گرفت . خنده روی لبایش یک لحظه هم قطع نمی شد .
من و آقا در حالی که گوشهایمان را تیز کرده بودیم کنار منقل لم داده بودیم و نگاهمان به چهره ی خندان و مرموز موچهر ثابت شده بود.
آقا ذغالها را با انبر کوچکش جابجا کردو یکی از ذغالهای سرخ و به گفته خودش سینه کفتری را محکم نوک انبر جای داد وافور را دست من داد وذغال را فوت کرد تا خوب سرخ شد. وافور را در دهانم گذاشتم و با فوتی محکم صدای عبور هوا از سوراخ حقه ی آنرا در آوردم ذغال سرخ تر شد دود تریاک درآمد با یک نفس عمیق تمام دودها را درون سینه ام دادم و لحظه ای بعد پیروزمندانه دودها را از بینی و دهانم خارج کردم . چه حالی می کردم اصلا فکر نمی کردم که بعد از بردن زن و بچه هایم به خانه مادر بزرگشان همچین موقعیتی پیش بیاید . مادر بزرگ خانمم در روستا زندگی می کند چند روزی بود که خانمم هوس کرده بود که به دیدنش برود تا بالاخره امروز جور شد. نزدیک ظهر بود بردمشان و عصری خودم تنها داشتم بر می گشتم قرار شد چند روزی پیش مادربزرگشان بمانند. من هم تعطیلات تابستانی کارم شروع شده است و با خودم گفتم چند روزی که خانه خلوت است به کارهای عقب افتاده خودم که دوست دارم انجام بدهم رسیدگی کنم ، از کنار باغهای سرسبز روستا آهسته داشتم می گذشتم و درختهای سیبی را که پر از بار بودند تماشا می کردم که صدای موبایلم در آمد صفحه را نگاه کردم منوچهر بود ، منوچهر از دوستان قدیمی ام است از زمانی که دانشگاه قبول شدم با هم آشنا شدیم پسر مهربان و خونگرمی است خیلی سر به سر من می گذارد و با هام شوخی می کند همیشه قبل از سلام و تعارف تلفنی یک چیزی می گویدو بعدش خودش غش غش می خندد من هم بی اختیار تا اسم او را روی صفحه تلفنم می بینم خنده ام می گیرد . گوشی را برداشتم مثل همیشه شروع کرد به خنده و مسخره بازی در آوردن
- آقا بچسبان ، یک بست بزرگ بزن و باز می خندید ، من هم از این طرف می خندیدم . در حالی که می خندید گفت : جات خالی ، من و آقا داریم حال می کنیم ای بیچاره زن ذلیل برو نوکری زنت رو بکن و شروع کرد به خنده . من هم که اصلا دلم نمی خواست این دفعه کم بیارم بلافاصله گفتم:کجائید . منوچهر بعد از کلی مسخره بازی گفت:ویلای آقا و من هم که همه چیز را جور دیدم گفتم:تا نیم ساعت دیگه اونجام فقط آدرس بده . منوچهر که باور نمی کرد بالاخره آدرس را داد و من گوشی را قطع کردم .
قرار بود ساعت پنج بروم جلسه حافظ پژوهی که در یکی از مدارس شهر برگزار می شد و آقای رستگاری که خود سخنران و مجری برنامه بود مرا دعوت کرده بود ، بدم نمی آمد که به جلسه بروم ولی مگر دیوانه بودم که نشستن کنار منوچهر و آقا را اونهم توی ویلای آقا را بگذارم و بروم حرفهای تکراری آقای رستگاری را گوش کنم می دونستم که از این موقعیت ها کمتر پیش می آید تازه می تونستم روی منوچهر را هم کم کنم ، فرمان را چرخندم و سر ماشین را کج کردم خصوصا که ویلای آقا سر راهم بود و بین روستای ما و شهر قرار داشت . کمتر از بیست دقیقه پشت در ویلای آقا از ماشین پیاده شدم و زنگ زدم .
آقا با زیرپوش سفید و شلوار کردی توسی رنگش با کله ای خلوت از مو و ریش و سبیل در را باز کرد حدود دو سالی می شود که با آقا آشنا شده ام ، آقا از دوستان و فامیلهای دور منوچهر است فوق لیسانس است و اهل شعر و ادب . مرد خوش قلب و ساده ای است موچهر خیلی سر به سرش می گذارد اسم کوچکش را نمی دانم ولی از وقتی که باهاش آشنا شده ام مثل منوچهر آقا صداش می کنم اونهم خودش به اینجور صدا کردن عادت کرده و خیلی راحت جواب می دهد ، قد بلند و لاغری دارد و دماغ کوچک و کوفته ای که به سر تاس و بی مویش می آید با چشمانی کوچک و لهجه ای کاملا روستایی . در شهر سکونت دارد ولی چند سالی است که این ویلا را هم در روستایشان برای اوقات فراغتش ساخته است و ایام تعطیل را با خانواده اینجا می گذراند البته اگر منوچهر امان بدهد .
ویلای آقا در ابتدای روستا و سمت چپ جاده ی ورودی قرار دارد زمینی مستطیل شکل و خوش قواره به مساحت دویست متر مربع از در بزرگ سه لنگه ای وارد حیاط می شوی دو طرف حیاط را درختهای صنوبر کاشته که تازه ارتفاعشان حدود دو متر رسیده و جلو آنها در هر طرف دو تا درخت توت چتری کوچک نشانده است. سایه درختهای سمت چپ روی راه وسط حیاط که شوسه بود افتاده بود و جای خوبی برای پارک ماشین. ماشین را بردم داخل حیاط . انتهای حیاط چهار تا پله می خورد و ساختمان ویلا آنجا ساخته شده بود با سنگهای سفید و سقفی شیروانی و قرمز زنگ. کوچک و زیبا با پنجره هایی بزرگ و توسی رنگ ، از ماشین پیاده شدم با آقا سلام و تعارف کردم منوچهر هم توی در ورودی خانه نمایان شد در حالی که می خندید گفت : اصلا فکر نمی کردم که جدی بگی، چه زود رسیدی تو همین الان گوشی را قطع کردی. جوابش را ندادم نزدیک رفتم با هم دست دادیم و سلام و تعارف و با هم خندیدیم.
باد ملایمی می وزید صدای برخورد برگهای صنوبر ها با هم نوای دلنشینی را به گوش می رساند با اینکه بعد از ظهر بود و هوا آفتابی ولی نسیم ملایم و دلچسبی بود با هم وارد اتاق شدیم . من هم بلافاصله لباسهایم را در آوردم و با زیر پوش و زیر شلواری ای که آقا بهم داد راحت نشستم ، آقا دو تا بالش برام آورد و من هم لم دادم . در وسط یک منقل کوچک استیل بود با چند تا زغال خاکستر گرفته و در سینی زیر آن هم وافور کوچک و جمع و جوری با حقه ی سبز رنگی و دسته ی قهوه ای رنگ و یک زیر استگانی که چندین تکه کوچک تریاک در آن خود نمایی می کرد در کنار سینی یک کتری روئی و یک قوری چینی و در کنار آنها هم دو تا استکان نیم خوده چای و یک استکان دیگر که پر از پوست شکلات و خاکستر سیگار بود آن طرف تر هم یک کلمن آب خنک .
خانه دارای یک آشپزخانه کوچک بود که پنجره اش به طرف حیاط باز می شدو و یک پذیرایی که ما نشسته بودیم . منوچهر می گفت ازقبل از ظهر است اینجا امده اند و ناهار را اینجا خورده اند. یک لیوان آب خنک خوردم ، آقا وافور را به من داد و ذغال را برایم آماده کرد و گرفت تا مشغول شوم .
منوچهر با شماره ای که تک زنگ زده بود تماس گرفت و گوشی را روی آیفون گذاتشت تا ما هم بشنویم . کسی گوشی را از آنطرف برداشت منوچهر با صدای لوس و بچه گانه ای گفت : سلام داداشی . صدایی ظریف و دخترانه با ناز و البته شور و شوق گفت: سلام داداشی خوبم. موچهر در حالی که لبخند بر لب داشت و زیر چشم ما را نگاه می کرد گفت : فدات بشم عزیزم تو خوبی دلم برات یه ذره شده بود . دخترک با لحنی شاکی از بی مهری منوچهر گفت : خیلی بدی داداشی اصلا دیگه احوالی از من نمی پرسی اصلا مثل اون اوایل نیستی منوچهر در حالی که می خندید سعی می کرد دیر زنگ زدنش را توجیه کند و بهانه های جور واجوری برایش می آ ورد هرچند دخترک قبول نمی کرد اما باهوش تر از آن بود که فرصت را از دست بدهد و همه را با گلایه بگذراند و شروع کرد به لوس کردن خودش و شیرین زبانی کردن و با منوچهر قربان صدقه همدیگر رفتن و البته با زیرکی تمام دیر زنگ زدن موچهر و بی مهری اش را به رخش می کشید و منوچهر هم مثل همیشه با خنده مسائلی را که دوست ندارد بشنود رد می کرد و صحبت را عوض می کرد و وقتی که شنید نکند کسی دیگری جای اورا گرفته منوچهر خنده های بلند و عمیقی سر داد و به او اطمینان داد که هرگز چنین نبوده و نخواهد شد و می گفت که هیچ کس جای تو را نخواهد گرفت . من برای اینکه بتوانم صدای دخترک را بهتر بشنوم سرم را به گوشی نزدیک کردم ، مات گفتگوی منوچهر با او بودم می دانستم که منوچهر خیلی اهل سفت نگه داشتن بند تنبانش نیست و خودش هر از گاهی چیزهایی می گفت و البته همیشه مرا در خوف و رجا نگه داشته بود ولی اصلا فکر نمی کردم که دوست دختر داشته باشه. حدود بیست دقیقه با هم حرف زدند و از اینکه دلشان برای هم تنگ شده سخن ها گفتند و قصیده ها سرودند تا بالاخره پس از مراسم بوس پرانی با هم خداحافظی کردند . من که حسابی نشئه شده بودم با چشمانی مبهوت به منوچهر نگاه کردم و او هم دقیقا مثل همیشه در حالی که دستهایش را در موهای خیس و چربش می کشید و عرق پیشانی اش را پاک می کرد قهقه زد و با صدای بلند و احساس سرشار از شور و شوق مثل پسر بچه های بیست ساله خودش را تکان داد و به من و آقا که مثل بچه خنگ ها نگاهش می کردیم ریشخند زد که شما چقدر بی عرضه اید ، زندگی یعنی این ، کجا رو می خواهید بگیرید که اینقدر از زنهاتون می ترسید و جرات نمی کنید هیچ غلطی بکنید . در حالی که می خندید جلو آمد و وافور را از دست من گرفت و یک بست چسباند و انبر ذغال را از آقا قاپید و شروع کرد به فوت کردن انگار نه انگار که چهل سال از سنش می گذرد با لودگی تمام و مثل پسر بچه ها شادی می کرد . یکی دو ساعت دیگر آنجا بودیم و تعریف منوچهر از دختر و ماجرای دوستیش نقل مجلس شده بود. آنطور که منوچهر می گفت اسمش "الناز" یود و او "الی" صدایش می زد ، ترم آخر رشته اقتصاد بود و برای کنکور ارشد شرکت کرده بود . بیست و سه ، چهار سالش بود . بسیار زیبا ، خوش هیکل - به قول منوچهر هیکل باربی - و چهره ای دلنشین . تقریبا چهار سالی است که باهاش دوست شده دانشجوی پیام نور است و ساکن یکی از شهرستانهای نزدیک شهر . توی حرفهای تلفنی اش با الی به گمانم آمد که پدرش باید شرکت داشته باشه که مادرش هم با او همانجا کار می کند ولی منوچهر گفت که پدرش دبیر باز نشسته است و یک خواهر و برادر بزرگتر از خودش هم دارد که ازدواج کرده اند و در شهر ما ساکن شده اند و الی دختر و بچه آخری است از همان ابتدا که با هم بصورت اتفاقی و تلفنی دوست شده اند بنا بر خواست الی قرار شد که به منوچهر بگوید داداشی و او هم قبول کرده است . طی این چند سال ، ساعات و روزهای زیادی را با هم گذرانده اند و چندین بار منوچهر به شهر آنها رفته و چند بار هم الی به شهر ما و حتی خانه منوچهر رفته است .
بعد از اینکه از ویلای آقا در آمدیم منوچهر و آقا با هم به شهر آمدند و من هم با ماشین خودم. در شهر جایی قرار گذاشتیم تا همیدگر را ببینیم و من موچهر را به خانه شان برسانم و از آقا جدا شویم ، حدود چهل دقیقه بعد همدیگر را در میدان نزدیک خانه آقا دیدیم از آقا خدا حافظی کردیم و جدا شدیم من و منوچهر سوار ماشین شدیم . منوچهر یک سیگار روشن کرد و یکی هم برای من با اینکه اهل سیگار کشیدن نیستم قبول کردم . منوچهر خیلی سرحال به نظر می رسید گفتم تعریف کن . گفت از چی بگم . من که خیلی دوست داشتم از الی بیشتر بدونم گفنم از الی بگو. خنده ای کرد و گفت : تو و آقا خیلی برام عزیزیت که بهتون لو دادم الان چهار ساله که من و الی با هم دوستیم تو تا حالا خبر داشتی ؟ من هم در حالی که می خندیدم گفتم : می دونستم که خیلی پدر سوخته ای ولی فکر نمی کردم تا این حد . خندید و گفت : تو حواست به رانندگیت باشه تا برات تعریف کنم ؛ این زنهای ایرانی هیچ وقت نمی فهمند یا نمی خوان بفهمند که مرداشون به چه چیزی نیاز دارن فکر می کنن اگه یه غذایی درست کنن بگذارن جلو شوهراشون یا لباساشون رو اطو کنن همه چیز تمومه و در حق اونها خیلی لطف کردن . من هم که همچین مخالفتی با حرفهاش نداشتم گفتم خب الی از کجا پیداش شد . پک عمیقی به سیگارش زد و ادامه داد گفتم که یه روز با من تماس گرفت و قطع کرد بعد من باهاش تماس گرفتم و اون گفت که اشتباه شده ولی من دیگه ولکنش نبودم اونقدر براش "اس ام اس" دادم و زنگ زدم که دیگه با هم دوست شدیم سه ماه با هم تلفنی حرف می زدیم انگار این همون کسی بود که من دلم می خواست باهاش حرف بزنم ساعت ها با هم حرف می زدیم از هر دری حرف بود ، خودمون رو برا هم لوس می کردیم و مسخره بازی برای هم در می آوردیم تا اینکه یک بار قرار گذاشتیم من برم شهرشون و اونو ببینم . توی این سه ماه حسابی اعتمادش رو جلب کرده بودم . رفتم شهرشون و یک روز که از کلاس تعطیل شده بود همدیگر رو دیدیم سوار ماشین شد و با هم به خارج شهر رفتیم اوایل حتی اجازه نمی داد بهش دست بزنم ولی الان کاملا بهم اعتماد داره و من هم خیلی دوستش دارم . تا الان شش بار آوردمش خونه خودمون وقتی که خانمم سر کاره و بچه ها هم مدرسه اند و با هم کلی عشقبازی کردیم ولی خیالت راحت باشه فکرت جای بد نره هیچ کاری باهاش نکردم. خندیدم و گفتم : حتما میرید خونه با هم دعا می خونید . خنده ای کرد و گفت : خره اون دختره و من هم کاری باهاش ندارم فقط منو از نظر روانی ارضاء می کنه و اون هم وقتی با منه از نظر روانی خیلی آروم و راحته ، دخترا رو که دیدی یه نفرو میخوان که بهش تکیه کنن و اعتماد داشته باشن. امروز که باهاش صحبت کردم اونقدر راحت شدم که اگه الان یک زن لخت هم جلوم بیاد بهش نگاه نمی کنم . خودم را کمی جمع و جور کردم و آب گلویم را قورت دادم نگاهی به منوچهر انداختم و گفتم : تو وقتی با دختره هستی نسبت به خانمت سرد نمی شی . مکثی کرد و گفت : از نظر جنسی می گی و بعد بدون اینکه اجازه بده من حرف بزنم ادامه داد من کمی هاتم (داغم) اما ... حرفش را قطع کردم و گفتم : نه منظورم این نبود می خوام بگم از نظر روانی و احساسی وقتی با الی تخلیه و راضی می شی نسبت به خانمت بی میل نمی شی و یا خانممت متوجه این رفتار تو نمی شه لبخندی زد و گفت : نه هیج ربطی به هم ندارن هرگلی بوی خودش رو داره تازه گفتم که خانمای ایرانی وقتی که شوهر می کنن همه چیز یادشون میره انگار خر مراد رو سوار شدن و دیگه به هیچی جز زور گفتن به شوهرشون فکر نمی کنن البته و بر آورده کردن عقده های دوران مجردیشون در رابطه با محبت به پدر و مادرشون . گفتم این یکی رو که راست گفتی . معلوم بود که دیگه نمی خواد راجع به این مساله حرف بزنه حرف را عوض کرد و گفت : الی می خواد ارشد امتحان بده و قراره بیاد دانشگاه آزاد شهر خودمون ، بهش گفتم وقتی اومدی خودم برات خونه می گیرم فقط با یکی از دوستای خوبت هم اتاقی شو . اونهم گفته که با یکی از دوستاش که خیلی با هم صمیمی و نداره داره درس می خونه و با هم می خوان امتحان بدن . منوچهر ته سیگارش را انداخت تو خیابان و نگاهی به من کرد ، انگار که چیز تازه ای را کشف کرده با هیجان گفت : پسر تو حتما باید یه دوست داشته باشی ، مردها توی سن و سال ما نیاز دارند که یک دوست داشته باشند یه دختر خوب که باهاش فقط دوست باشی و از نظر روانی تو رو تخلیه کنه داشتم به حرفهاش گوش می کردم چند دقیقه ای بود که به سر کوچه شان رسیده بودیم سیگارم را که نصفش خاکستر شده بود انداختم توی کوچه موچهر خیلی جدی داشت حرف می زد کمتر دیده بودم که او اینقدر جدی و به دور از لودگی حرف بزند گفت : سعید فکرش را بکن اگه الی با دوستش بیاد اینجا دوستش رو برات جور می کنم تا تو هم یک دوستدخترداشته باشی . سکوت کردم نگاهی به منوچهر انداختم آب گلویم را با سختی قورت دادم وسایلش را از صندلی عقب برداشت که به طرف خانه شان برود رو به من کرد و گفت : راستی سعید اگر احیانا خانمم یک بار زنگ زد به خونه تون و گفت تو با منوچهر بودی حواست رو جمع کن لو ندی . آخه من گفتم که امروز قراره با سعید و آقا بیرون بریم هرچند که اصلا فکر نمی کردم تو را ببینم ، غیر از این هم اگه یک دفعه یه روزی خانمم زنگ زد و ازت پرسید با منوچهر بودی خیلی حواست جمع باشه خراب نکنی ،آخه من هر جا می خوام برم که می ترسم شک کنه می گم با سعیدم اون خیلی به تو اطمینان داره اسم تو رو که می آرم خیالش راحت می شه !!!
بچه هایی که چیزی ازشون گرفته بودند از دبیرستان که بیرون می آمدند، بلند بلند فحش می دادند. پسری با افتخار به دوستش گفت: می دونستم توی جلد کتاب معارف اسلامی را نگاه نمی کنن. از لای جلد کتاب یک عکس بیرون کشید و گفت: جدیدترین عکس مدوناست، بعد عکس را بوسید و گفت: عشق منه.
محسن خیلی زود برگشت. گفت: سروش میگه این یارو، نویسنده روسیه، کمونیسته. اونا کافرن و داستان هاشون هم غیر اخلاقیه. باید بیاد تعهد کتبی بده و توبه کنه از این که همچنین کتاب هایی می خونه و برای بقیه هم میاره. آنوقت شاید کتابشو بهش پس بدیم. گفتم: گور پدرش، کتاب مال خودش. نباید اون کتابو می آوردم دبیرستان.
روز بعد زنگ تفریح، محسن مرا به گوشه حیاط کشاند و گفت میخواهد چیزی به من بدهد. کنار دستشویی بودیم و بوی تند توالت آدم را اذیت می کرد. گفتم: چرا اینجا؟ گفت: نمی خواهم کسی مزاحم بشه. بین خودمون بمونه، باشه؟ گفتم: باشه، خیالت راحت. فکر می کردم کتابمو پس گرفته. دوباره دور و اطرافش را نگاه کرد و از جیب پیراهنش، یک کاغذ تا شده درآورد و مثل یک چیز گرامی به سمت من گرفت: مال تو باشه. اینو از تو دفتر انجمن اسلامی برداشتم.
کاغذ را باز کردم. عکس رنگی و برهنه یک دختر بود. جا خوردم و تا آمدم چیزی بگویم، محسن گفت: می خواستم ببینم این عکس هایی که ازبچه ها می گیرند، چه جوریه؟ نمی تونم برش گردونم دفتر، سروش می فهمه. دختر توی عکس بلوند و چشم آبی بود. پاهایش را روی هم انداخته و با دست هایش سینه هایش را پوشانده بود و همان طور که مستقیم به آدم نگاه می کرد، با لبخندی شیطنت آمیز می خندید. کاغذ روی خطوطی که تا شده بود، رنگ و رو رفته بود و به سفیدی می زد و جای چند تا لک روی عکس پیدا بود.
ناخودآگاه گفتم: وای، چه قدر خوشگله!
محسن گفت: آره می بینی! ولی باورم نمیشه چه طور راضی شده یک همچنین عکسی بگیره؟!
- نمیدونم، ولی من عکس بد تر از این هم دست بچه ها دیده ام.
- یکروز که داشتم پوشه های روی میر سروش را به هم می زدم، تو یکیشون چند تا عکس بود، تا چشمم به این خورد، یک دفعه نمی دونم چی شد که شیطان رفت توی جلدم و برش داشتم. می دونم نگاه کردن و نگه داشتنش گناهه.
- خوب می انداختیش دور. پاره اش می کردی.
توی چشمام نگاه کرد و گفت: هان! مویرگ های قرمز چشمش مثل ریشه های خونین توی سفیدی چشمش دویده بود و به سمت سیاهی آن رشد می کرد.
- نمی دونم بهش فکر نکردم. مال تو باشه. اگر دوست داری، بندازش دور.
من هم یک نگاه دیگر به عکس انداختم و مچاله اش کردم. دوست نداشتم محسن فکر کند من اهل نگه داشتن این چیزها هستم. عکس مچاله را انداختم توی سطلی که همان نزدیکی بود. احساس کردم چیزی در درونش شکست. دلش نمی آمد خودش آن عکس را دور بیندازد، به آن الفتی پیدا کرده بود.
گفتم: آدم حیفش میاد که بندازش دور، ولی باعث دردسر میشه، اگر کسی اونو دستمون ببینه.
گفت: آره، کار خوبی کردی. ولی فکرش جای دیگری بود.
گفتم: ولی دیدی عجب چیزی بود پدر سوخته، آخر زیبایی و تناسب اندام بود.
- من فکر نمی کردم که توی دنیا بشه زیبارویی این طوری پیدا کرد. با خودم فکر می کنم حورالعینی که خدا می گه و وعده اونو به مومنین می ده، باید چه شکلی باشه؟!
گفتم: حتما باید زیباتر باشد.
- من که تصوری از حوری ها ندارم. ولی اگر این زیبایی دنیایی است، پس حوری هایی که خدا در آخرت برای مومنین خلق می کنه، دیگه چی هستند؟
گفتم: وای پسر، اگه قرآن مصور بود، حوری ها را چه طور نشان می داد؟
محسن چشم غره ای رفت و گفت: این بی احترامی به قرآنه، کفر نگو!
گفتم: نه به جان محسن، منظورم اینه که ما تا این زیبایی ها رو نبینیم که نمی تونیم تصوری از حوری ها داشته باشیم.
محسن که حالا کمی بیشتر به خودش مسلط شده بود، گفت: این اجری ست که خداوند به پرهیزکاران می دهد. به کسانی که خودشون رو تو این دنیا حفظ می کنند.
ابری نامرئی و بویناک از پنجره های توالت به بیرون خزید و ما را در بر گرفت. طوری که دلم نمی خواست نفس بکشم. اما محسن نگاهش رو به آسمان بود و در حال ساختن بهشتی که معلوم بود به آن ایمان داشت.
فردای آن روز کلاس اول تشکیل شد و محسن نیامد. چیزی از شروع کلاس دوم نگذشته بود که مدیر دبیرستان، آقای ذوالفقاری آمد جلوی در کلاس و سراغ مرا گرفت و گفت: بفرستیدش بیرون، کار مهمی پیش آمده.
نگاه همه بچه ها برگشت طرف من و دلم یهو ریخت. از جایم بلند شدم و تا آقای ذوالفقاری مرا دید، با دست اشاره کرد که بیا بیرون. امروز به شکل "B " بود. حتما دلیلی داشته که آن شکم بیچاره را آن طور تحت فشار گذاشته بود. بیرون کلاس، مردی تنومند با لباس نظامی و ریش مشکی که تا زیر چشم هایش روییده بود، پرسید: خودشه؟ آقای "B " که پاهایش را به هم چسبانده بود و قوز کرده بود، گفت: بله، خودشه و از ترس اینکه مبادا یقه اش را بگیرند و بابت نرفتن به جبهه مواخذه اش کنند، گفت: در اختیار شماست، من مرخص می شوم. بعد از رفتن او، تازه متوجه سروش شدم که پشت سر مرد نظامی ایستاده بود. مرد جلوتر آمد و گفت: می گن محسن تو کلاس با تو از بقیه بهتر بوده.
گفتم: خوب آره، ما پشت یه میز می شینیم.
چشم راست مرد مصنوعی بود، درشت و براق و از نزدیک داد می زد که شیشه ای است و با چشم چپش هیج شباهتی نداشت.پلک های کوچک و کوتاهش از پوشاندن آن عاجز بودند. انگار آن گوی شیشه ای یکی دو سایز برای حدقه چشم او بزرگ بود. صاف توی صورت من زل زد و گفت: میدونی چه بلایی سرش آمده؟
چشم مصنوعیش چیز نادیدنی را در اعماق وجودم می کاوید، سرش را کمی چرخاند تا سروش را ببیند، ولی چشم مصنوعی اش همان طور خیره به من ماند؛ بدون خجالت، بدون ترحم و حتی بدون اطلاع مرد. انگار شیطان از پشت آنها به من خیره شده بود. مرد ادامه داد: من از هم رزم های پدرش بودم، محسن مثل پسر من بود.
چرا می گفت: بودم؟! گفتم: مگه چیزی شده؟ بلایی سر محسن آمده؟
-مرده!
- چی؟!
- خودشو کشته.
چیزی را که می شنیدم، باور نمی کردم. یک دفعه یاد چشم های قرمز و خجالتی و معصومیتش افتادم. آخه چه طور ممکنه؟!
- دیشب خودشو از طبقه چهارم پاساژ اسلامی با سر انداخته پایین. مادرش وقتی فهمید غش کرد بیچاره.
همش از اینکه به نرده های پاساژ اسلامی نزدیک بشوم، می ترسیدم، نرده های کوتاه فلزی داشت که کهنه و لق و لوق بود و آدم اعتبار نمی کرد که به آنها تکیه بدهد. هر وقت از پشت آنها پایین را نگاه می کردم، توی دلم خالی می شد.
- نصف مردم شهر خبر شدن. می گن مغزش پاشیده کف سنگ فرش پاساژ . مادرش داره دق می کنه. چه طور تو که دوستش بودی خبر نشدی!
- نمی دونم به خدا، ما خبر نشدیم. چرا این کار رو کرده؟ چی شده بوده؟
- معلوم نیست، ما هم برای همین اینجاییم، به تو چیزی نگفته؟ نوشته ای، حرفی، امانتی؟ تو باید یه چیزهایی بدونی!
- مادر بیچاره اش، حقش نیست که همچین بالایی سرش بیاد.
مرد انگار بیشتر ناراحت مادر محسن بود، تا محسن و اتفاقی که افتاده بود. دوباره به سروش نگاه کرد که مطیع و بی حرکت ایستاده بود. چند تا پوشه و یک کتاب هم دستش بود. به نظرم کتاب هفته من بود. منتظر بود که بیاید جلو و وگزارش بدهد. سرش را که بالا گرفت، چشم هایش از همیشه کشیده تر و نگاهش از همیشه موذیانه تر بود.